سال 576 میلادی

با اینکه محمد از طایفه قریش به شمار می آمد و طایفه مزبور در مکه احترام داشت، مادر محمد مجبور شد به مدینه، نزد خویشاوندان خود برود تا شاید بتواند فرزندش را در آنجا و با کمک خویشاوندانش بزرگ نماید زیرا پس از درگذشت عبدالله پدر محمد، آن طفل یتیم و مادرش، از مال دنیا هیچ نداشت. آمنه فرزند عزيزخود را برداشته و براى زيارت قبر شوهرش عبداللهو ديدار خويشان وى به مدينه آورد. و در اين سفر «ام ايمن‏» [کنیزی که از عبدالله به محمد ارث رسیده بود] را نيز همراه‏ خود بمدينه برد.

خویشاوندان آمنه پس از ورود او و پسرش به مدینه، به بیوه جوان مرحوم عبدالله کمک کردند. ابن سعد در كتاب‏ «طبقات‏» خود روايت كرده كه آمنه وام ايمن با دو شتر كه همراه داشتند محمد را به مدينه بردند و مدت يكماه در مدينه نزد خويشان خود ماندند.

در بحارالانوار از رسوال خدا نقل کرده اند که فرمود:

در آن روزها مردى از يهود ديدم كه بنزد من رفت و آمد می ‏كرد و دقيقا مرا زير نظر می ‏گرفت تا اينكه روزى تنهائى مرا ديدار كرده پرسيد:

-اى پسر، نامت چيست؟

گفتم:احمد. در اين وقت مرد يهودى نگاهى به پشت من كرد و شنيدم كه می ‏گفت:

اين پسر پيامبر اين امت است و سپس به نزد دائيهاى من رفت و جريان رابه آنها نيز گزارش داد و آنها نيز به مادرم گفتند و او بر حال من بيمناك ‏شده و از مدينه خارج شديم.

و از ام ايمن روايت كرده اندكه گفت: روزى دو مرد از يهوديان مدينه هنگام‏نيمه روز به نزد من آمده و گفتند:

احمد را پيش ما بياور، من آن حضرت را به نزد آنها بردم و آن دو نفر يهودى دقيقا او را زير نظر گرفته و پشت و روى بدن آن حضرت را بررسی ‏كردند، سپس يكى از آنها به ديگرى گفت:

-اين پيامبر اين امت است و اين شهر هم هجرتگاه او است و در آينده در اين شهر از كشتار و اسارت، داستان بزرگى اتفاق می ‏افتد  (بحار الانوار ج 15 ص 116.)

پس از آن، آمنه، محمد را برداشته و بسوى مكه حركت كرد و چون به‏«ابواء»رسيدند مادر محمد بیمار شد و بزودی حال زن جوان طوری وخیم گردید که هم دانستند خواهد مرد و  آمنه در همانجا وفات يافت و قبر او در همانجا است.

سپس ام ايمن محمد را برداشته و با همان دو شترى كه ‏همراه داشتند به مكه آورد و ام ايمن در زمان حيات آمنه و پس ‏از وفات او نيز از محمد نگهدارى می ‏كرد.

پس از درگذشت آمنه، محمد را که اکنون از پدر و مادر، هر دو، یتیم شده بود، نزد پدربزرگش "عبدالمطلب" که در مکه بسر می برد و پیرمردی یکصد و هشت ساله بود فرستادند.