فصل چهل و دوم - مقدمات حمله هاتی به مصر
گونههای فرعون فرو رفته و گردنش از باریکی دراز شده و در مراسم رسمی نمیتوانست وزن دیهیم مصر علیا و مصر سفلی را روی سر تحمل نماید و سر را فرود میآورد.
من دیدم که رانهای فرعون قدری ورم کرده روی ران تاولهائی بوجود آمده و مچ پاها لاغر شده و اطراف چشمهای او بر اثر بیخوابی حلقه سیاه ایجاد شده است.
فرعون هنگام صحبت طوری در فکر خدای خود بود که دیگر صورت اشخاص را نمینگریست و فراموش میکرد که حرف میزند و با اینکه از سردرد مینالید با راه رفتن زیر آفتاب بدون کلاه و چتر سبب مزید سردرد میشد و وقتی من او را ممانعت میکردم میگفت که اشعه خدای من برکت میدهد و من نمیتوانم خود را از اشعه او محروم کنم.
ولی اشعه مزبور بجای اینکه او را برکت دهند طوری اذیتش میکردند که فرعون دچار هذیان میگردید و کابوس بنظرش میرسید و معلوم میشد که خدای فرعون مانند خود اخناتون میباشد و مراحم خود را طوری با شدت و خشونت بدیگران اعطاء میکند که سبب بدبختی میشود.
ولی وقتی من او را روی بستر دراز میکردم و پارچه مرطوب با آب سرد روی پیشانیش میگذاشتم و داروهای مسکن بوی میخوراندم از برق چشمهایش کاسته میشد و با چشمهای نافذ خود طوری مرا مینگریست که نگاهش در قلب من اثر میکرد.
با اینکه فرعون مردی بیمار و ضعیف و مالیخولیائی بود در آن موقع که مرا مینگریست من وی را دوست میداشتم و آرزومند بودم بتوانم کاری بکنم که او مایوس نباشد.
فرعون در آنگونه مواقع میگفت سینوهه آیا چیزهائی که بر من الهام میشد و من آنها را میدیدم دروغ بود؟ اگر چنین باشد زندگی مخوفتر از آن است که من تصور میکردم و معلوم میشود که دنیا بوسیله عشق و احسان اداره نمیشود بلکه یک نیروی مهیب موذی دنیا را اداره مینماید. ولی چون محال است که یک نیروی دیوانه و موذی جهان را اداره کند من یقین دارم که آنچه بمن الهام میشد یا میدیدم حقیقت دارد و هرگاه بعد از این آفتاب هم به قلب من نتابد من در حقیقت آنچه بمن الهام میگردید تردید ندارم. من بقدری بر اثر الهامات آتون حقیقت بین شدهام که میتوانم به قلب اشخاص پی ببرم و مثلاٌ میدانم که تو فکر میکنی که من دیوانه هستم لیکن من این تصور را بر تو میبخشم برای اینکه فراموش نمیکنم که تو از کسانی بودی که نور حقیقت آتون به قلب تو تابید.
ولی وقتی درد او را آزار میداد و به ناله در میآمد میگفت سینوهه وقتی یک جانور مجروح میشود برای اینکه از رنج او بکاهند حیوان را بقتل میرسانند ولی کسی حاضر نیست که یک انسان را به قتل برساند تا این که رنج او را قطع کند من از مرگ نمیترسم برای اینکه میدانم که من از خورشید هستم و بعد از مرگ بخورشید منتهی خواهم شد ولی از این میترسم که بمیرم و هنوز آتون مصر را نگرفته باشد.
در فصل پائیز بر اثر کاهش حدت آفتاب و خنکی هوا و معالجات من حال فرعون بهتر شد ولی گاهی من فکر میکردم که اگر آزادی داشتم او را بحال خود میگذاشتم که بمیرد ولی یک طبیب اگر بتواند مریضی را معالجه کند یا درد او را تسکین بدهد مجاز نیست که او را به حال خود بگذارد تا بمیرد و پزشک باید خوب و بد و مرد صالح و مرد تبه کار را یک جور معالجه کند و نسبت بهر دو رفیق و دلسوز باشد.
بعد از اینکه حال فرعون بهتر شد مثل گذشته در خود فرو رفت و پیوسته بخدای خویش فکر میکرد و چون میدانست که اعتقاد به آتون طبق تمایل او پیشرفت نمیکند نسبت به اطرافیان بدبین میشد.
در اینموقع ملکه نفرتیتی دختر پنجم را زائید و از این واقعه طوری خشمگین شد که تصمیم گرفت از فرعون انتقام بگیرد زیرا فرعون را گناهکار میدانست و تصور مینمود که او بر اثر نقص جسمی تعمد دارد که وی پیوسته دختر بزاید.
انتقامی که ملکه نفرتیتی از فرعون گرفت این بود که وقتی برای ششمین مرتبه باردار گردید آن فرزند از نسل فرعون نبود زیرا نفرتیتی موافقت کرد که یک بذر خارجی او را باردار نماید. و او طوری گستاخ گردید که با همه تفریح میکرد.
توتمس بمن میگفت هنگامی که وی با نفرتیتی تفریح میکرد آنزن بوی اظهار کرد که من تعمد دارم که بوسیله زیبائی خویش کسانی را که جزو محارم فرعون هستند بطرف خود جلب کنم تا اینکه آنها را از فرعون دور نمایم.
نفرتیتی زنی بود که برای پیش بردن مقاصد خود از زیبائیاش استفاده میکرد و چون خون سلطنتی در عروقش جریان نداشت (چون وی دختر آمی بود) اهمیت نمیداد که مردان بیگانه با او تفریح نمایند.
من باید بگویم که قبل از تولد دختر پنجم نفرتیتی زنی بود عفیف و با اینکه بسیاری از درباریان مصر هواخواه او بودند و هدایای گرانبها بوی تقدیم میکردند وی با هیچ یک از آنها تفریح نمینمود و شوهرش فرعون را بر همه ترجیح میداد.
بهمین جهت بعضی از اشخاص انحراف ملکه نفرتیتی را نیز بفال شوم گرفتند و آن را یکی از آثار و مظاهر بدبختی ملت مصر و سکنه شهر افق دانستند خاصه آنکه شهرت یافت که نفرتیتی نه فقط با رجال درباری تفریح میکند بلکه سربازان لیبی و کارگران را هم باطاق خود راه میدهد ولی من این شایعه را باور نکردم چون میدانستم که مردم دوست دارند که اغراق بگویند و زنهای بزرگان را بدنامتر از آنچه هستند بکنند.
فرعون از سبکسریها و انحرافات زن خود اطلاع نداشت و با کسی معاشرت نمیکرد تا اینکه کسب اطلاع نماید.
اخناتون غیر از نان و آب شط نیل چیزی نمیخورد و نمیآشامید و میگفت که من باید بوسیله امساک در غذاهای لذیذ خود را تصفیه کنم تا اینکه آتون بهتر بر من آشکار شود و گوشت و شراب و آبجو چون تولید تخدیر یا مستی میکند مانع از این است که نور حقیقت درست بر من بتابد.
از کشورهای خارج خبرهای نامطلوب میرسید و آزیرو در الواحی که به مصر میفرستاد میگفت سربازان من میل دارند که بخانههای خود مراجعت کنند و گوسفندهای خویش را بچرانند و زمینها را کشت و زرع نمایند ولی یک عده راهزن که در منطقه غزه و سرزمین سینا بسر میبرند و با اسلحه مصر مسلح هستند و افسران مصری به آنها فرماندهی مینمایند دائم به خاک سوریه حملهور میشوند و چون یک خطر دائمی برای سوریه بوجود آوردهاند او نمیتواند سربازان خود را مرخص کند.
دیگر این که فرمانده شهر غزه بر خلاف متن و روح پیمانی که بین مصر و سوریه منعقد گردیده عمل مینماید و مانع از ورود بازرگان سوریه به غزه میشود و کاروانهای سریانی را که باید وارد شهر شوند بر میگرداند و این اعمال خصمانه خیلی باتباع سوریه ضرر میزند.
اگر هر کس دیگر بجای من بود تاکنون عنان صبر را از دست داده مبادرت به جنگ میکرد ولی ما چون خواهان صلح هستیم تاکنون اقدامی خصمانه نکردهایم معهذا شکیبائی ما حدی دارد و وقتی از حد گذشت نمیتوانیم جلوی افسران و سربازان سوریه را بگیریم.
پادشاه بابل هم که میل داشت بسوریه گندم بفروشد از رقابت مصر در بازار سوریه شکایت میکرد زیرا با این که دیگر گندم مصر بسوریه نمیرفت آنقدر گندم مصری در بازار سوریه بود که بازرگانان بابلی نمیتوانستند گندم خود را بسهولت بفروشند.
سفیر بابل در مصر ریش خود را بدست میگرفت و با هیجان میگفت: آقای من پادشاه بابل مانند یک شیر است که در کنام خود نشسته هوا را میبوید که بداند وزش نسیم از کدام طرف بوی طعمه را به مشامش میرساند. و بعد از اینکه نسیم مصر را بوئید امیدوار شد که دوستی و اتحاد با مصر برای او مفید واقع خواهد گردید. در صورتی که تا امروز آقای من از این اتحاد سودی نبرده است.
اگر مصر این قدر فقیر است که نمیتواند برای بابل زر بفرستد تا اینکه پادشاه بابل سربازان قوی را استخدام کند و ارابههای جنگی بسازد من نمیدانم که عاقبت اتحاد مصر و بابل چه خواهد شد؟
آقای من میل دارد که با یک مصر قوی و ثروتمند متحد باشد زیرا میداند که این اتحاد صلح جهان را تضمین میکند برای اینکه بابل و مصر چون هر دو غنی هستند احتیاج به جنگ ندارند و چون قوی میباشد دیگران از اتحاد آنها میترسند و مبادرت به جنگ نمیکنند. ولی اتحاد با یک مصر ضعیف و فقیر نه فقط سودی برای ارباب من ندارد بلکه باری سنگین بر دوش بابل است و پادشاه بابل وقتی شنید که فرعون با آن سهولت از سوریه صرفنظر نمود و آن را به آزیرو و متحدین هاتی وی واگذاشت مبهوت شد. من خیلی مصر را دوست میدارم و سعادت فرعون و ملتش را میخواهم ولی چون سفیر بابل هستم مجبورم که منافع پادشاه بابل را بر منافع مصر ترجیح بدهم و میدانم که بزودی پادشاه بابل مرا از مصر احضار خواهد کرد برای اینکه سفارت من این جا بیفایده است و من متاسفم که بدون انجام ماموریت خود باید به بابل برگردم زیرا من آرزو داشتم که اتحاد مصر و بابل از جنبه حرف تجاوز کند و بصورت عمل در آید.
ما حرفهای سفیر بابل را تصدیق میکردیم برای اینکه میدانستیم که درست میگوید و اتحاد با یک کشور فقیر و ضغیف برای هیچ پادشاه و ملت فایده ندارد.
بورابوریاش پادشاه بابل که تا آن روز مرتب برای زن سه ساله خود (دختر فرعون) بازیچه و تخممرغ رنگ کرده میفرستاد از ارسال این هدایا خودداری نمود و معلوم میشد که قصد دارد ترک رابطه نماید در صورتی که میدانست که در عروق شاهزاده خانم خردسال مصری خون سلاطین مصر یعنی خون خدایان جاری است. (حیرت نکنید چرا پادشاه بابل برای زن سه ساله خود تخممرغ رنگ کرده میفرستاد زیرا در آن موقع در مصر ماکیان نبود و مصریها نه مرغ خانگی را میشناختند و نه مرغ را دیده بودند – مترجم).
در همین موقع یک سفارت هاتی وارد مصر شد. اعضای این سفارت عدهای از نجبای هاتی بودند و میگفتند آمده اند تا دوستی قدیمی موجود بین هاتی و مصر را تایید کنند و با اخلاق و آداب مصریها که خیلی در جهان مشهور است آشنا شوند و از انضباط و فنون نظامی ارتش مصر درسها بیاموزند.
اعضای سفارت مردانی بظاهر خوش اخلاق و دارای نزاکت بودند و هدایائی برجال درباری دادند و از جمله یک کارد از فلز جدید موسوم به آهن به توت داماد فرعون تقدیم کردند و توت از دریافت هدیه مزبور خیلی خوشوقت شد زیرا دید که می تواند با کارد مزبور کاردهای مصری را دو نیم کند.
من که در قدیم از مسافرت به کشورهای خارج یک کارد آهنین آورده بودم به توت گفتم بهتر این است که فلز گرانبها و برنده جدید را مثل سریانیها با زر و سیم تزیین کند و توت همین کار را کرد و گفت میل دارد که آن کارد آهنین را در قبر خود بگذارد زیرا توت میاندیشید که زود خواهد مرد و موفق نخواهد شد عمر طبیعی کند.
اعضای سفارت هاتی که مردانی قوی دارای چشمهائی مثل چشم سباع درخشنده بودند نزد زنهای افق موفقیت کسب کردند زیرا زنها از هر چیز تازه لذت میبرند و رجال دربار مصر آنها را به منازل خود دعوت میکردند و آنان در ضیافتها میگفتند: ما میدانیم که راجع بکشور و ملت ما چیزهائی گفته شده که سبب وحشت گردیده ولی این اظهارات تهمت است و کسانی که به سعادت ما رشک میبرند این ترهات را جعل مینمایند ما ملتی هستیم که میتوانیم بنویسیم و بخوانیم و بر خلاف آنچه گفتهاند غذای ما گوشت خام و خون کودکان نیست بلکه اغذیه سریانی و مصری را دوست میداریم. ما مردمی آرام و صلح دوست هستیم و از جنگ نفرت داریم و در ازای هدایائی که بشما دادهایم هیچ چیز غیر از اطلاعات مفید نمیخواهیم تا اینکه سطح دانش و صنعت ملت خود را بالا ببریم. ما خیلی میل داریم ببینیم که سربازان لیبی که در ارتش مصر هستند چگونه اسلحه خود را بکار میبرند و دوست داریم که مانور ارابههای زرین و سریعالسیر شما را تماشا کنیم و میدانیم که ارابههای ما در قبل ارابههای شما سنگین و کندرو هستند. ما میدانیم که فراریان میتانی بعد از اینکه گریختند و اینجا آمدند راجع بما حرفهای وحشتآور زدند و شما نباید حرفهای آنان را باور کنید زیرا این حرفها ناشی از خشم و ناامیدی آنها میباشد که آنهم ناشی از ترس خودشان است و اگر این اشخاص که اکنون در مصر هستند در کشور میتانی میماندند هیچ آسیب به آنها نمیرسید و اینک هم میتوانند بکشور خود برگردند و ما به آنها اطمینان میدهیم از اتهاماتی که بما زدند رنجش حاصل نخواهیم کرد و در صدد گرفتن انتقام بر نمیآئیم برای اینکه میدانیم که آنها از فرط ناامیدی بما افتراء زدند.
و اما اینکه چرا ما وارد کشور میتانی شدیم علتش این است که شماره نفوس کشور ما زیاد است و پادشاه ما علاقه دارد که فرزندان ملت او افزایش یابند و بهمین جهت زندگی بر ملت ما به مناسبت کمی فضا تنگ شد و فرزندان ملت ما احتیاج به زمینهائی داشتند که در آنجا کشت و زرع کنند و مراتعی میخواستند تا دام خود را در آنجا بچرانند و در خود کشور ما این اراضی و مراتع یافت نمیشد و در عوض در کشور میتانی از این اراضی و مراتع زیبا وجود داشت و سکنه میتانی هم کم است و در آنجا هر فرد بیش از یک یا دو فرزند ندارد و از اینها گذشته ما نمیتوانستیم قبول کنیم که در کشور میتانی ظلم حکمفرما باشد و مردم در فشار یک حکومت جابر دست و پا بزنند و چون خود مردم برای رفع ستم و نجات خود از ما کمک خواستند ما وارد متیانی شدیم و باید دانست که ما بعنوان فاتح و اشغالگر وارد میتانی نشدیم بلکه نجاتدهنده ملت مزبور از ظلم زمامداران بیرحم گذشته هستیم و امروز بقدر کافی زمین برای کشت و زرع و مرتع برای چرانیدن دام داریم و لذا محتاج نیستیم که وارد اراضی دیگران شویم ویژه آنکه ملتی صلحجو هستیم و میخواهیم پیوسته با صلح و آرامش بسر بریم.
وقتی اعضای سفارت این حرفها را میزدند و پیمانههای شراب را مینوشیدند طوری آثار صداقت از اظهارات آنها احساس میشد که همه را مجذوب میکرد و با این صحبتها بزودی تمام رجال دربار مصر را با خود دوست کردند و بهمه جا راه یافتند.
ولی منکه کشور آنها را دیده بودم و مشاهده کردم چگونه مردم را به سیخ میکشند و نابینا میکننند نمیتوانستم که اظهاراتشان را مثل دیگران باور کنم و از توقف آنها در شهر افق نگران بودم و بهمین جهت از مراجعت آنها از مصر راضی شدم زیرا میدانستم هر نوع اطلاع که از وضع مصر بدست بیاورند ممکن است روزی بضرر مصر مورد استفاده آنها قرار بگیرد.
من وقتی به افق مراجعت کردم دیدم که وضع شهر تغییر کرده است.
وقتی از افق به طبس میرفتم شهر ساکت بود و مردم حال عیش نداشتند ولی بعد از اینکه مراجعت نمودم دیدم که شب تا صبح مشعلها و چراغها روشن است و از دکهها و منازل عمومی بانک شادی بگوش میرسد و در خانه اشراف مجالس سرور منعقد میگردد و نوکرها و غلامان در شادی ارباب خود شرکت میکردند.
ولی آن عیش و شادی یک نوع سرورو ساختگی یا اجباری بود و مثل این که مردم حس میکردند که وضع دنیا عوض خواهد شد و وقایعی پیش میآید که دیگر بآنها اجازه خوشی نخواهد داد و باید از آخرین فرصتهائی که دارند استفاده کنند و اوقات را بخوشی بگذرانند تا اگر فرصت از دست رفت تاسف نخورند چرا از عمر گذشته استفاده نکردند.
آنچه نشان میداد که خوشی مزبور طبیعی و عادی نیست این بود که گاهی یک مرتبه شهر گرفتار سکوت میشد و دیگر آوازی بگوش نمیرسید و پنداری که مردم در وسط شادمانی ناگهان متوجه میشدند که آتیهای وخیم در پیش دارند و از بیم آینده سکوت میکردند.
هنرمندان هم مثل توانگران دچار یک فعالیت ناگهانی و غیرعادی شدند و انگار میاندیشیدند که اگر چیزهای نو بوجود نیاورند زمان از لای انگشتهای آنان خواهد گریخت و وقت گرانبها از دست خواهد رفت و دیگر بر نخواهد گشت.
هنرمندان حقایق هنری را با صورتهای مبالغهآمیز مجسم میکردند و در نیتجه اشکال مردم بشکل کاریکاتور در میآمد.
یا اینکه واقعیتهای هنری را طوری ساده مینمودند که بعضی از آنها بجای ترسیم یک شکل کامل از یک نفر چند خط و نقطه را برای تصویر آن شخص کافی میدانستند.
این هنرمندان شکل فرعون را هم با غلو کردن در مورد واقعیتهای قیافه و اندامش بشکلی در میآوردند که وقتی انسان میدید متوحش میشد.
یکروز من در این خصوص با توتمس صحبت کردم و گفتم فرعون نسبت بتو نیکی کرد و تو را از خاک برداشت و دوست خود نمود و تو برای چه او را طوری مجسم میکنی که گوئی با وی دشمنی داری؟
توتمس بمن گفت سینوهه تو مردی طبیب هستی و از هنر اطلاع نداری و در خصوص چیزی که نمیدانی اظهار عقیده نکن.
توتمس گفت شاید من با فرعون دشمنی داشته باشم ولی این موضوع ربطی به هنر من ندارد.
هنر چیزی است که از دوستی و دشمنی بیخبر است و گاهی اتفاق میافتد که یکمرد هنرمند در حال دشمنی میتواند اثری بوجود بیاورد که در حال دوستی قادر بایجاد آن نیست من مردی هستم آفریننده و آنچه میآفرینم هنر من است که آن را مطابق ذوق و استعداد خویش خلق میکنم و آنچه من بوجود میاورم جاوید خواهد شد. فرعون میمیرد و آتون از بین میرود ولی من باقی میمانم یعنی آنچه از من بوجود آمده و هنر من است باقی خواهد ماند.
وقتی که توتمس صحبت میکرد من صورت و چشمهایش را مینگریستم و میفهمیدم که وی چون از بامداد شراب نوشیده دارای حال طبیعی نیست و آن حرفها را از روی مستی شراب میزند و لذا از حرفهایش نه حیرت کردم ونه متنفر شدم.
بعد فصل پائیز آمد و آب نیل طغیان کرد و آنگاه زمستان فرا رسید.
با رسیدن زمستان بطوری که مردم پیشبینی مینمودند قحطی در مصر شروع گردید و از سوریه هم خبرهای وحشتآور رسید و معلوم شد که آزیرو دروازه بسیاری از شهرهای سوریه را بروی قشون هاتی گشود و ارابههای جنگی سبک ارتش هاتی از سرزمین سینا گذشته به شهر تانیس حملهور شده تمام آن منطقه را ویران کردهاند.
بر اثر وصول این اخبار وحشتانگیز آمی از شهر طبس و هورمهب از ممفیس به افق آمدند تا اینکه در خصوص این وقایع با فرعون مذاکره نمایند و من هم در جلسه مذاکره حضور یافتم که اگر بر اثر شنیدن اظهارات آن دو نفر حال فرعون بر هم خورد او را معالجه کنم.
آمی گفت ای اخناتون امسال ما نتوانستیم که خراج سرزمینهای جنوب مصر را دریافت کنیم برای اینکه مردم آنجا بر اثر قحطی طوری فقیر شدهاند که قدرت تادیه خراج را نداشتند و اینک انبارهای غله فرعون خالی است و نمیتوان از این انبارها برای سدجوع مردم استفاده کرد. مردم از فرط گرسنگی ریشه علفها و پوست درختها حتی ملخ و قورباغه میخورند و تاکنون عدهای از گرسنگی مردهاند و بعد از این هم خواهند مرد زیرا غله فرعون بقدری کم است که هر قدر از میزان جیره اهالی بکاهیم باز نمیتوانیم از مرگ آنها جلوگیری کنیم. بعضی از سوداگران دارای غله هستند اما بقدری گران میفروشند که مردم نمیتوانند از آنها گندم خریداری کنند. سکنه قراء و مزارع از صحرا به طرف شهرها رو میآورند و سکنه شهرها بطرف صحرا میگریزند و همه میگویند که ما گرفتار لعنت و نفرین آمون شدهایم و تمام بدبختیهای ما ناشی از خدای فرعون است لذا من بتو ای فرعون میگویم که قدرت آمون را برگردان و او را خدای مصر بدان تا اینکه کاهنان آمون و مردم از وحشت بیرون بیایند و زارعین بتوانند در اراضی آمون مبادرت به کشت و زرع کنند زیرا کسی در اراضی خدای تو کشت و زرع نمیکند زیرا کشاورزان عقیده دارند که زمینهای خدای تو ملعون است.
اگر تو فوری با آمون آشتی کنی این قحطی مخوف از بین خواهد رفت وگرنه همه مردم از گرسنگی خواهند مرد و من هم نمیتوانم که برای نجات آنها اقدامی بکنم.
هورمهب گفت: ای فرعون من اطلاع دارم که بورابوریاش پادشاه بابل برای این که از خطر هاتی مصون باشد با او صلح کرده و آزیرو هم از بیم آنها تمام شهرهای سوریه را برویشان باز گذاشته است.
امروز شماره سربازان هاتی در سوریه بقدر شماره ریگهای بیابان و شماره ارابههای قشون هاتی باندازه ستارگان است.
من تردیدی ندارم که هاتی در فصل بهار حملهای نخست به مصر خواهد کرد زیرا در سراسر صحرای فیمابین سوریه و مصر سبوهای آب قرار دادهاند که در فصل بهار قشون هاتی که از آن صحرا میگذرد تشنه نباشد.
سبوهای مزبور را هم از مصر خریداری کردهاند و سوداگران مصری به تصور اینکه استفاده میکنند هر چه سبوی مستعمل در این کشور بود به هاتی فروختند و غافل از این بودندکه وسیله محو خودشان را فراهم مینمایند.
افسران و سربازان هاتی بقدری جسور هستند که با وجود زمستان به تانیس حملهور شدند وگرچه در آنجا زیاد خرابی بوجود نیاوردند ولی من در مصر شهرت دادم که آنها مرتکب فجایع بیشمار شدهاند تا این که خشم ملت مصر را علیه آنها برانگیزم و مردم را تشویق کنم که با قدرت و شدت با هاتی بجنگند. ای فرعون هنوز وقت از دست نرفته و میتوان جلوی هاتی و آزیرو را که متاسفانه متفق هاتی شده است گرفت.
ای اخناتون امر کن که نفیرها را برای شروع به جنگ بصدا در آورند و از تمام مردان بالغ بخواه که وارد قشون شوند و دستور بده که هر قدر مس وجود دارد به مصرف ساخت کارد و شمشیر و پیکان برسانند و من بتو قول میدهم که هرگاه شروع بجنگ کنی و پیشنهادهای مرا بپذیری هم هاتی را عقب خواهم راند و هم سوریه را برای تو مسترد خواهم داشت و این جنگ یک فایده دیگر هم در داخل کشور دارد و آن این است که چون مردم مشغول بجنگ خارجی میشوند آمون و آتون و قحطی را فراموش مینمایند.
آمی وقتی این حرف ها را شنید قدری مردد شد چه بگوید و بعد گفت ای فرعون اظهارات هورمهب را قبول نکن برای اینکه معلوم است که قصد فریب تو را دارد زیرا این مرد خواهان بدست آوردن قدرت میباشد و میخواهد تو را از سلطنت مصر برکنار کند و خود بجای تو بر تخت سلطنت بنشیند.
من عقیده دارم که تو فوری با کاهنان آمون آشتی کن و زمینهای آنان را پس بده و بعد اگر خواستی میتوانی علیه آزیرو و هاتی مبادرت به جنگ کنی ولی فرماندهی قشون خود را به هورمهب واگذار ننما بلکه یکی از سرداران سالخورده و تجربه آموخته را که از فنون نظامی قدیم برخوردار است و توانسته اصول جنگ فراعنه قدیم را در پاپیروسها بخواند باین سمت انتخاب نما که بدانی وی درصدد بر نمیآید سلطنت تو را از دست بگیرد.
هورمهب گفت اگر ما در این موقع مقابل فرعون نبودیم من با دست بر صورت تو میزدم تو آمی چون یک کاهن دروغگو و محیل هستی تصور مینمائی که همه مثل تو هستند و من میدانم که تو پنهانی با کاهنان آمون مذکره کرده به آنها وعده دادهای که فرعون را واداری که دوره خدائی آمون را تجدید کند ولی من فرعون را فریب نمیدهم و نظری به سلطنت او ندارم و من همانم که وقتی او کوچک بود در صحرا با لباس خود او را از برودت حفظ کردم و این مرد (اشاره بمن) در همان صحرا آن موقع حضور داشت و دید که من لباس خود را بالاپوش وی کردم و هدف من این است که مصر از بین نرود و آنچه میگویم برای حفظ حیثیت و عظمت مصر میباشد و میدانم که بعد از من کسی نمیتواند عظمت مصر را حفظ نماید.
فرعون از آنها پرسید آیا صحبت شما خاتمه یافت؟ آن دو نفر گفتند صحبت ما خاتمه یافت.
آنوقت فرعون گفت من قبل از اینکه جواب شما را بدهم باید شب بیدار بمانم و با خدای خود مشورت کنم ولی شما برای فردا مردم را احضار کنید و بگوئید که همه از غنی و فقیر و ارباب و غلام و حتی غلامانی که در معدن کار میکنند بیایند زیرا فردا من قصد دارم که با ملت خود صحبت کنم و تصمیم خود را باطلاع او برسانم.
این امر بموقع اجرا گذاشته شد و روز بعد مردم مقابل کاخ فرعون جمع شدند.
شب قبل فرعون تا صبح مشغول راه رفتن در کاخ بود و غذا نخورد و با هیچ كس حرف نزد بطوری که من بیمناک شدم که مبادا حال او کسب شدت نماید.
ولی روز بعد وقتی وی مقابل مردم بر تخت نشست و دست را بلند کرد و شروع به صحبت نمود من دیدم که صورتش از هیجان میدرخشد و فرعون چنین گفت: من مردی ضعیف بودم و بر اثر ضعف من قحطی در مصر پدیدار شد و نیز بر اثر ضعف من خصم مصمم است که خاک مصر را مورد تهاجم قرار بدهد و اکنون قشون هاتی در سوریه خود را آماده جهت حمله به خاک سیاه (خاک مصر – مترجم) مینماید.
من از این جهت ضعیف بودم که صدای خدای خود را درست نشنیدم و او را بطور وضوح ندیدم ولی بعد خدایم بر من آشکار شد و آتش او در سینه من مشتعل گردید و دانستم که علت ضعف من چیست؟ من از این جهت ضعیف بودم که بعد از سرنگون کردن آمون خدای دروغی سایر خدایان مصر را بحال خود گذاشتم که هر طور میل دارند زندگی کنند. من نمیدانستم که این خدایان هزارها سال است مصر را غصب کردهاند مدعیانی بزرگ در قبال خدای یگانه آتون میباشند و نمیگذارند که آتون بآسودگی در مصر خدائی کند. بنابراین میگویم که از امروز با قدرت تمام خدایان مصر از بین بروند و این موجودات که هزارها سال است خاک سیاه را جولانگاه خود قرار دادهاند نابود شوند. ای ملت مصر از امروز ببعد فقط یک خدا در جهان حکومت میکند و آن آتون است و غیر از روشنائی آتون هیچ نور بر جهان نخواهد تابید.
مردم وقتی شنیدند که فرعون قصد دارد تمام خدایان آنها را از بین ببرد از بیم بلرزه در آمدند و بعضی از آنها سجده کردند.
فرعون در حالی که دست را بطرف آسمان بلند کرده بود با صدای بلندتر بانگ زد: ای ملت مصر... ای کسانی که مرا دوست میدارید... در همین میزان.... از همین جا... براه بیفتید و تمام خدایان قدیم مصر را سرنگون کنید و محرابهای آنان را بکوبید و ظروف محتوی آب یا روغن مقدس این خدایان غاصب را سرنگون نمائید و معابد آنها را از بین ببرید و بکوشید که نام آنها در هیچ معبد و کتیبه باقی نماند. من بشما اجازه میدهم که برای از بین بردن نام این خدایان غاصب قبرها را نبش کنید و مجسمههای آنان را درهم بشکنید تا اینکه مصر از ستم و فتنه انگیزی و خشم و طمع این خدایان نجات پیدا کند. شما ای اشراف و نجباء گرز و تخماق بدست بگیرید و شما ای هنرمندان مجسمهساز و نقاش قلمحجاری و قلمموی نقاشی را دور بیندازید و قوچ سر بردارید... و شما این کارگران پتک و چکش را کنار بگذارید و دیلم بدست آورید و شما ای کشاورزان داسهای خود را تیز کنید و براه بیفتید و در شهرها و قراء مصر هر نوع اثر که از خدایان قدیم میبینید از بین ببرید. این خدایان که هزارها سال در این کشور خدائی کرده زاد و ولد نموده و از خدازادگان این کشور را پرکردهاند محال است که دست از مزایای خود بردارند و بگذارند که در این کشور تفاوت بین غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین برود اینها محال است که بگذارند در این کشور اراضی با مساوات بین مردم تقسیم شود و تا نسل آنها را در مصر معدوم نکنیم این کشور از وجود خدایان غاصب و طماع تصفیه نخواهد شد. ای ملت مصر از امروز در این کشور نه کسی ارباب است نه غلام نه کسی آقاست نه کسی نوکر و هیچ کس حق ندارد دیگری را مجبور نماید که در زمین وی زراعت کند و هیچ کس حق ندارد دیگری را وادارد که در معدن او بکار مشغول شود. هر کس آزاد است که هرجا بخواهد برود و هر شغل که میخواهد پیش بگیرد و تمام افراد مصر در قبال یکدیگر و مقابل آتون مساوی هستند...
وقتی سخن فرعون باینجا رسید بانگ زد صحبت فرعون شما تمام شد و میتوانید بروید و خدایان مصر را سرنگون نمائید.
آنچه مردم از دهان فرعون شنیدند بقدری عجیب بود که نمیتوانستند آنرا باور کنند ولی فرعون طوری با حرارت و صمیمیت حرف میزد که در مردم اثر کرد و گفتند تردیدی وجود ندارد که خدای او با وی صحبت کرده چون اگر خدای او این حکم را صادر نمیکرد کلامش این طور موثر نمیشد و در ارواح ما اثر نمینمود و بر ماست که امر او را اطاعت نمائیم.
وقتی که مردم متفرق شدند آمی گفت اخناتون اینک تو دیهیم سلطنتی را از سر بردار و عصای سلطنت را بشکن و دور بینداز زیرا آنچه گفتی سبب میشود که سلطنت تو را از بین ببرد.
فرعون جواب داد آنچه من گفتم سبب خواهد گردید که نام من جاوید شود و بعد از این قدرت من تا پایان جهان در روح افراد باقی خواهد بود.
آمی با تحقیر آب دهان را بر زمین انداخت و گفت اگر چنین است من در قبال یک دیوانه از خود سلب مسئولیت میکنم و میگویم که مجبور نیستم که رعایت احترام فرعون را نمایم.
آنگاه آمی براه افتاد که برود ولی هورمهب بازوی وی را گرفت و گفت: آمی برای چه آب دهان بر زمین انداختی و چرا این حرف را بر زبان آوردی. مگر این مرد فرعون نیست و تو مکلف نیستی که از او اطاعت نمائی؟
آمی بدان که اگر تو بخواهی بفرعون خیانت کنی من با شمشیر خود شکم تو را خواهم درید ولو برای اینکار مجبور شوم که یک قشون بسیج کنم و شاید تو دانسته باشی که من دروغ نمیگویم. من تصدیق میکنم که آنچه فرعون ادا میکند بقدری عجیب است که شبیه بحرف دیوانگان جلوه مینماید زیرا تا امروز کسی در مصر نشنیده که تمام خدایان این کشور را به نفع یک خدا سرنگون نمایند.
ولی گفته او از یک حیث عاقلانه است زیرا سبب میشود که تمام طبقات فقیر و گرسنه مصر طرفدار فرعون شوند. اگر او فقط میگفت که باید خدایان مصر را سرنگون کرد در این کشور جنگ داخلی بوجود میآمد. ولی چون میگوید که تفاوت غنی و فقیر و ارباب و غلام از بین میرود تمام طبقات طرفدار فرعون میشوند و جنگ خانگی بوجود نمیآید.
بعد هورمهب رو بفرعون کرد و گفت: اکنون بگو که ما با هاتی چه باید بکنیم؟
فرعون که دستها را روی زانو گذاشته بود جواب نداد.
هورمهب گفت اخناتون بمن گندم و طلا و اسلحه و ارابه جنگی و اسب بده و مرا مجاز کن که سرباز استخدام کنم و بتو قول میدهم که هاتی را عقب برانم.
فرعون سر را بلند کرد و چشمهای خود را که بر اثر بیخوابی سرخ شده بود به صورت هورمهب دوخت و گفت من میل ندارم که تو اعلام جنگ بکنی اما اگر ملت من قصد داشته باشد از اراضی سیاه دفاع نماید من ممانعت نخواهم کرد. و اما در خصوص گندم و طلا و اسلحه من هیچ یک از اینها را ندارم که بتو بدهم و اگر میداشتم نمیدادم برای اینکه نمیخواهم بدی را با بدی پاسخ بگویم. لیکن تو میتوانی بهر ترتیب که میتوانی وسائل دفاع تانیس را فراهم نمائی مشروط بر اینکه خونریزی نکنی.
هورمهب گفت بسیار خوب و من وسائل دفاع تانیس را فراهم خواهم کرد و در آنجا خواهم مرد زیرا یک سردار قشون که نه گندم دارد نه طلا نه اسلحه و باید از منطقهای دفاع کند مجبور است که بوسیله محو خود از آنجا دفاع نماید ولی من تردید ندارم و وقتی تصمیم گرفتم کاری را بانجام برسانم انجام میدهم. اینک اخناتون خداحافظ... و امیدوارم که سلامت خود را حفظ کنی.
بعد از این که هورمهب رفت آمی هم براه افتاد و دور گردید.
آنوقت فرعون چشمهای سرخ خود را متوجه من نمود و گفت اینک که حرفهای خود را زدهام احساس ضعف مینمایم. سپس تبسمکنان گفت: سینوهه آیا مرا دوست میداری؟ گفتم البته که تو را دوست میدارم. تو تصور میکنی اگر من تو را دوست نمیداشتم حاضر بودم که دیوانگیهای تو را تحمل کنم؟
فرعون گفت اگر تو مرا دوست میداری باید بدانی چه باید کرد؟
فهمیدم که فرعون چه میخواهد بگوید. زیرا وی امر کرده بود که همه اتباع وی کارهای خویش را رها نمایند و بروند و مجسمه خدایان مصر را سرنگون کنند و اسامی آنان را از بین ببرند و انتظار داشت که من نیز اینکار را بکنم و گفتم ای فرعون من طبیب تو هستم و تصور میکردم که از این جهت مرا از طبس احضار کردی که به طبابت من احتیاج داری ولی اکنون که میبینم میل نداری که من نزد تو باشم میروم و دور میشوم و با اینکه بازوی من آنقدر قوت ندارد که پتک و تخماق را بحرکت درآورم برای اجرای دستور تو براه خواهم افتاد و بطرف طبس خواهم رفت زیرا در هیچ شهر بقدر طبس خدا وجود ندارد و من میدانم بعد از اینکه در طبس شروع بدر هم شکستن خدایان مصر کردم مردم شکم مرا خواهند درید و سرم را خواهند کوبید و بعد سرنگون از دیواری خواهند آویخت لیکن من برای اجرای امر تو اینها را بجان خریدارم.
آنگاه بدون اینکه حرفی بزنم از فرعون دور شدم و او هم حرفی نزد.
طوری غصه در روح من رخنه کرده بود که قبل از خروج از کاخ سلطنتی تصمیم گرفتم نزد توتمس بروم و درد دل کنم و دیدم که توتمس در کارگاه خود نشسته باتفاق هورمهب و یک هنرمند پیر و بد مست باسم بک مینوشند. خدمه توتمس مشغول جمعآوری اثاث او برای مسافرت بودند و معلوم میشد که او هم قصد دارد برود و مجسمه خدایان مصر را سرنگون کند.
توتمس با لحنی که معلوم بود ناشی از اعتراض است گفت: به آتون سوگند که بعد از این در مصر نه اشراف وجود خواهد داشت نه عوام الناس و من که تا امروز کارم این بود که سنگهای بیجان را روح ببخشم و آنها را مبدل به مجسمه هائی کنم که بیش از جانداران زنده هستند زیرا زیبائی و ارزش هنری آنها زیادتر از جانداران است از این پس باید تخماق بدست بگیرم و مجسمه خدایان را از بین ببرم... دوستان... از این فرصت استفاده کنیم و بنوشیم زیرا میدانم که بیش از مدتی قلیل از عمر ما نمانده و عنقریب همه خواهیم مرد.
بک پیمانه خود را سر کشید و گفت من میدانم که خواهم مرد ولی نمیتوانم از اجرای امر اخناتون خودداری کنم زیرا فرعون مرا که یک هنرمند گمنام بودم و کالای هنری من خریدار نداشت از لجن برداشت و این جا آورد و هر دفعه که دارائی خود حتی لنگ خویش را به بهای شراب میدادم و عریان میماندم فرعون بمن زر و لباس میبخشید و هرگز تعجب نمیکرد چرا من بدون فلز و عریان هستم.
من میدانم که وقتی بولایت خود برگردم و درصدد محو خدایان مصر برآیم زارعین آنجا با داس شکم مرا خواهند درید و لاشه مرا درون شط خواهند انداخت و من بکام تمساح خواهم رفت ولی مردی پیر هستم و آنقدر به شراب علاقه دارم که نمیتوانم مثل سابق کار کنم و هر چه زودتر بمیرم بهتر است.
هورمهب گفت اگر من فرمانده ارتش این ملت نبودم بشما میگفتم خوب میکنید که میمیرید و گرفتار قوای هاتی نمیشوید.
زیرا سربازان هاتی طوری بیرحم هستند که فجیعترین مرگ ما در قبال شکنجههای آنها نوازش است.
ولی من چون باقبال خود اعتماد دارم جلوی آنها را خواهم گرفت در حالی که میدانم که جلوگیری از سربازان هاتی به مناسبت این که ما دست خالی هستیم و گندم و طلا نداریم مشکل است چون آنها کسانی نیستند که از فریاد و صدای کوس بترسند یا وقتی بوسیله فلاخن آنها را سنگسار میکنند بگریزند.
بعد گفت یکی از چیزهائی که سبب شگفت من میشود این است که ما با اینکه میدانیم فرعون عقلی درست ندارد و تصمیمات دیوانهوار میگیرد او را دوست میداریم و از دستورهایش اطاعت میکنیم.
بک گفت من تصور میکنم علتش این است که اینمرد نسبت به ملت مصر کینه ندارد و بآنچه میگوید معتقد میباشد و چون انسان حس مینماید که گفته او از روی صمیمت و عقیده است حرفش را میپذیرد و او را دوست میدارد.
توتمس گفت ولی من او را دوست نمیدارم و از وی متنفر هستم گفتم پس برای چه قصد داری که اینک کارگاه خود را رها کنی و جهت انجام دستور او و شکستن مجسمه خدایان مصر براه بیفتی.
توتمس گفت برای اینکه میدانم این کار سقوط فرعون را تسریع خواهد کرد و ما و دیگران از دیوانگیهای اینمرد آسوده خواهیم شد.
هورمهب گفت توتمس تو دروغ میگویی و از فرعون نفرت نداری و اگر متنفر هم باشی وقتی او را میبینی نفرت تو از بین میرود و محبت جای آن را میگیرد زیرا اخناتون طوری انسان را نگاه میکند که محال است شخص نسبت بوی احساس کینه و خصومت نماید و بارها اتفاق افتاده که من با خشم وارد دربار شدم و خواستم با فرعون مشاجره کنم ولی همین که چشمها و تبسم او را دیدم خشم خود را فراموش کردم و با اینکه میدانم او دیوانه است وی را دوست میدارم.
ما در کارگاه توتمس از این صحبت ها میکردیم و مینوشیدیم و زورقهائی را که روی شط نیل حرکت مینمودند میدیدیم و بعضی از اشراف سوار به زورق میگریختند تا این که خود را از غوغا دور کنند زیرا میدانستند که گرفتار خشم عوامالناس خواهند شد و برخی دیگر با تبر و پتک و تخماق راه شهرهای مصر را پیش میگرفتند که در آنجا مجسمه خدایان را درهم بشکنند و اینان هنگام عزیمت از افق سرود آتون را میخواندند و توتمس میگفت همین که با اولین دسته از عوامالناس برخورد نمایند سرود در دهانشان خاموش میشود.
ما آن روز در کارگاه توتمس تا شب نوشیدیم ولی در ما بجای تولید شادی سبب بروز اندوه میشد برای اینکه میدانستیم که آتیهای تاریک در پیش داریم. شب هورمهب مرا بکناری کشید و گفت سینوهه من فردا صبح از این جا به ممفیس و از آنجا برای دفاع به تانیس میروم در صورتی که نه طلا دارم و نه گندم و تو چون مردی توانگر هستی باید بمن کمک نمائی.
گفتم من هم فردا صبح از این جا بطرف طبس براه میافتم و بعد از ورود بآنجا هر قدر بتوانم طلا جمعآوری کنم برای تو خواهم فرستاد و نیمی از گندم خود را هم برای تو حمل میکنم زیرا نیم دیگر را برای تغذیه گرسنگان مصر لازم دارم.
هورمهب بعد از اینکه مطمئن شد که من برای او طلا و گندم خواهم فرستاد بامداد روز دیگر رفت و من هم باتفاق توتمس راه طبس را پیش گرفتم.
بعد از چند روز رودخانه نیل برای ما ارمغان هائی بشکل لاشه مرد و زن و کودک آورد و سر بعضی از لاشهها تراشیده بود و ما فهمیدیم که آنها کاهنان آمون هستند و در تن بعضی از اجساد البسه فاخر دیده میشد و دانستیم که آنها جزو اشراف میباشند.
جشن بزرگ تمساحهای رود نیل آغاز گردید و تمساحها که جانورانی عاقل هستند بر اثر وفور لاشهها مشکل پسند گردیده لاشه پیرها را نمیخوردند بلکه لاشه کودکان و زنهای جوان را میدریدند و میبلعیدند.
من تصور میکنم که اگر تمساحها مثل افراد بشر خداپرست باشند تمام روز و شب حمد آتون را میکردند زیرا بر اثر غلبه آتون بر خدای دیگر آنهمه از مردم بقتل میرسیدند و طعمه تمساحها میشدند.
وقتی که به طبس رسیدیم من دیدم که از چند نقطه شهر از جمله از شهر اموات (قبرستان طبس – مترجم) ستونهای ضخیم دود بآسمان بلند است زیرا طرفداران آتون برای این که آثار خدایان دیگر را از بین ببرند به قبور حملهور گردیده جنازههای مومیائی شده را میسوزانیدند. آنوقت شکر کردم که پدر و مادر من قبر ندارند چون اگر من لاشه مومیائی شده پدر و مادرم را در قبری دفن میکردم مردم مومیائی آنها را نیز از قبر بیرون میآوردند و میسوزانیدند.
در آنموقع من دریافتم که فراعنه قدیم مصر که برای دفن لاشه خود هرم ساختند چقدر عاقل بودند و چرا بعد از ساختمان هرم و دفن جنازه طوری درب هرم را مسدود نمودند که مدخل آن معلوم نباشد و آنها پیشبینی میکردند روزی خواهد آمد که مردم برای از بین بردن خدایان سابق و آثار آنها قیام خواهند کرد و در آن روز مجسمه خدایان سابق را از بین میبرند و اجساد مومیائی شده را از درون قبرها ميكشند و ميسوزانند ولي نخواهند توانست كه به هرم حملهور شوند و لاشه فرعون را از آن خارج نمايند و بسوزانند زيرا هرم دژي است كه مدخل و مخرج ندارد و كسي نميتواند وارد آن شود و لاشه فرعون را معدوم نمايد.
در آنموقع كسي لاشههاي موميائي شده فراعنه را از قبر بيرون نياورد كه بسوزاند براي اينكه فراعنه در طبس احترام داشتند ولي لاشه موميائي شده كاهنان هم داراي احترام بودند معهذا مردم آنها را از قبور بيرون آوردند و سوزانيدند و لذا ممكن بود روزي هم لاشههاي فراعنه را از قبر بيرون بكشند و بسوزانند و بهمين جهت فراعنه قديم كه براي آرامگاه خود هرم ساختند پادشاهاني مالانديش بشمار ميآمدند و قبر خود را طوري ساختند كه از دستبرد محفوظ بماند.