فصل سی و سوم - غلام سابق من
از سوریه خبرهای وحشتآور میرسید و پس از رسیدن هر لوح از سفال یا خاکرس پخته من به محل ضبط الواح میرفتم که آنها را بخوانم زیرا خود فرعون این الواح را نمیخواند.
وقتی من الواح مزبور را میخواندم صدای پرش تیر را کنار گوش خود میشنیدم و بوی حریق را استشمام میکردم و فریاد مردهائی که سرشان را میبریندند یا شکمشان را میدریدند به سمعم میرسید و ضجه کودکان را استماع میکردم.
برای اینکه سربازان پادشاه کشور آمورو وحشی هستند و از قتل اطفال هم صرف نظر نمیکند خاصه آن که افسران هاتی بر آنها فرمانروائی مینمایند.
در بین الواحی که برای اخناتون از سوریه میرسید نامههای پادشاه اورشلیم و پادشاه بیتلوس دیده میشد و این دو پادشاه نسبت به فرعون مصر اظهار وفاداری میکردند و میگفتند اینک در معرض خطر پادشاه آمورو قرار گرفتهاند و اشعار میداشتند که هاتی با پادشاه آمورو کمک مینماید و میخواستند که فرعون برای آنها قشون و اسلحه بفرستد.
ولی اخناتون طوری از خواندن این نامه ها منزجر میشد که بعد هر نامه که میرسید نمیخواند بلکه به متصدی بایگانی میسپرد که آنرا ضبط کند و آنوقت من به بایگانی میرفتم و نامههای مزبور را میخواندم.
لذا فقط دو نفر نامههائی را که از سوریه میرسید میخواندند یکی متصدی بایگانی و دیگری من.
وقتی اورشلیم در قبال حمله پادشاه آمورو سقوط کرد سایر سلاطین سوریه که دیدند نمیتوانند با پادشاه آمورو بجنگند با وی همدست شدند.
آنوقت هورمهب که تا آنموقع پنهانی بوسیله فرستادن فلز بسلاطین سوریه کمک میکرد از ممفیس به شهر افق نزد فرعون آمد و گفت اخناتون موافقت کن که من یکصد بار یکصد سرباز استخدام کنم و با یکصد ارابه جنگی به سوریه بروم و تمام سوریه را برای تو پس بگیرم.
اخناتون که در آنموقع از خبر سقوط اورشلیم متاثر بود گفت: پادشاه اورشلیم که من اسم او را فراموش کردهام مردی است پیر که من وقتی کوچک بودم در طبس او را که نزد پدرم آمده بود دیدم و مشاهده کردم که ریشی طولانی دارد و اینکه اورشلیم بدست پادشاه آمورو افتاده من حاضرم که ضرر پادشاه اورشلیم را جبران نمایم و با اینکه وضع وصول مالیات در مصر خوب نیست من یک مستمری برای پادشاه اورشلیم مقرر خواهم کرد و یک طوق زر جهت وی خواهم فرستاد که از گردن بیاویزد و سر بلند شود.
هورمهب گفت او دیگر نمیتواند سر بلند شود برای اینکه سرش را از تن جدا کردهاند و پادشاه آمورو با سر او یک جام بزرگ ساخته و آن را طلا کاری کرده و برای پادشاه هاتی فرستاده تا هر موقع شراب مینوشد با آن جام می صرف نماید.
اخناتون پرسید تو از کجا این خبر را شنیدی؟
هورمهب گفت من بوسیله جاسوسان خود از این خبر مطلع شدهام.
فرعون گفت من حیرت میکنم که چگونه پادشاه آمورو مرتکب این عمل شد زیرا وی از دوستان من بود و از من صلیب حیات دریافت کرد ولی شاید من در مورد او اشتباه نمودم و وی مردی سیاه دل میباشد.
و اما در خصوص اینکه میگوئی یکصد بار یکصد سرباز استخدام کنی و با ارابه جنگی به سوریه بروی این درخواست تو قابل قبول نیست برای اینکه مردم در مصر بمناسبت مالیات و بدی محصول ناراضی هستند و نمیتوان این همه سرباز و ارابه جنگی فراهم کرد.
هورمهب گفت تو را به آتون سوگند حال که نمیخواهی یک قشون بمن بدهی ده ارابه جنگی و ده بار ده سرباز بمن بده تا اینکه بسوریه بروم و آنچه را که هنوز بدست پادشاه آمورو نیفتاده نجات بدهم.
فرعون گفت آتون خدای من خونریزی را منع کرده و لذا من در سوریه نخواهم جنگید و ترجیح میدهم که سوریه آزاد و مستقل شود ولی جنگ بوجود نیاید و بعد از این که سوریه مستقل شد و سلاطین سوریه یک اتحادیه تشکیل دادند ما با سوریه بازرگانی خواهیم کرد زیرا سوریه نمیتواند از ما بینیاز باشد چون زندگی سریانیها بسته به گندم مصر است.
هورمهب که خشمگین شده بود نظر باین که برخود تسلط داشت خشم خود را فرو برد و گفت اخناتون آیا تو تصور میکنی که پادشاه آمورو بعد از اینکه سوریه را تصرف کرد بهمان سوریه اکتفاء خواهد نمود؟
هر مرد و کودک مصری که کشته شود و هر شهر سوری که بدست او بیفتد قوت و غرور او را بیشتر خواهد نمود و پس از اینکه سوریه را مسخر کرد بفکر تصرف سرزمین سینا میافتد و ما از معادن مس سینا محروم خواهیم گردید و نخواهیم توانست که برای تیرها و نیزههای خود پیکان مسین بسازیم.
فرعون گفت من یکمرتبه بتو گفتم که هرگاه چوب نیزهها را بتراشند تیز میشود و احتیاج به پیکان مسین ندارد و این حرفهای تو حواس مرا پرت میکند و مانع از این میشود که من سرودی جددی را که برای آتون میسرایم تکمیل کنم.
هورمهب گفت اخناتون بعد از اینکه پادشاه آمورو ارض سینا را گرفت وارد مصر میشود و مصر سفلی را تصرف خواهد کرد برای اینکه سوریه بدون گندم مصر نمیتواند زندگی نماید و اگر تو از سوریه بیم نداری از هاتی بترس برای اینکه هاتی امروز متحد پادشاه آمورو میباشد ولی من بوسیله جاسوسان خود از اوضاع هاتی مطلع شدهام و میدانم که پادشاه هاتی به تنهائی در صدد تصرف مصر بر خواهد آمد.
اخناتون مانند عاقلی که بسخن یک دیوانه بخندد خندید و گفت هورمهب از روزی که انسان بوجود آمده تا امروز هیچ دشمن وارد خاک مصر نشده برای اینکه مصر قویترین و توانگرترین کشور جهان است.
ولی برای اینکه تو از وحشت بیرون بیائی بتو میگویم که هاتیها مردمی هستند وحشی که در کوهها زندگی میکنند و گلههای خود را در دامنه کوه ها میچرانند و بقدری فقیر هستند که نمیتوانند مبادرت بجنگ کنند و کشور میتانی هم که با ما دوست است بین هاتی و ما حائل میباشد.
من برای پادشاه هاتی یک صلیب حیات فرستاد طبق تقاضای او مقداری زر جهت وی ارسال کردهام تا اینکه مجسمه مرا در معبد خود نصب نماید و چون او هر موقع که احتیاج به زر داشته باشد از من خواهد گرفت به مصر حمله نخواهد کرد.
من دیدم که طوری صورت هورمهب از خشم بر افروخت که ممکن است دیگر نتواند خود را نگاه دارد و بعنوان این که پزشک فرعون هستم و ادامه این صحبت نامساعد را برای فرعون مضر میدانم زیرا ممکن است حال او را بر هم بزند هورمهب را از نزد فرعون بردم و بعد از اینکه از کاخ اخناتون خارج شدیم هورمهب گفت این مرد بقدری از وضع زندگی و جهان بیاطلاع است که بیچارهترین غلامان ما بیش از او از وضع دنیا اطلاع دارند و فرعون تصور میکند که با فرستادن صلیب حیات یا زر میتواند که جلوی آنهائی را که چشم بخاک مصر دوختهاند بگیرد و غافل از این است که چون مصر توانگرترین کشور دنیا میباشد دیگران در صدد بر میآیند که این مملکت را تصرف نمایند تا اینکه زر و سیم و گندم مصر را بتصرف در آورند.
و عجب آنکه وقتی فرعون با من حرف میزند با اینکه میدانم خطا مینماید از حرف او خوشم می آید زیرا میبینم که وی از روی صمیمیت حرف میزند و در گفتار او اثر ریا و خدعه وجود ندارد.
از او پرسیدم اکنون چه میکنی آیا در شهر افق میمانی یا اینکه مراجعت مینمائی؟
هورمهب گفت اگر در این شهر بمانم و روزها بکاخ فرعون بیایم و مثل درباریهای او این حرفها را بشنوم از این بیم دارم که بعد از چند روز مثل سایر درباریان اخناتون دارای سینه شوم و از من انتظار داشته باشند که باطفال شیر بدهم و بهتر این میدانم که مراجعت نمایم.
بعد از رفتن هورمهب من گرفتار ناراحتی شدم برای اینکه متوجه گردیدم که برای هورمهب یک دوست خوب و برای فرعون یک رایزن صمیمی نمیباشم.
من میباید حقیقت را بفرعون بگویم تا او بداند که اشتباه میکند من که بکشورهای سوریه و هاتی سفر کردم و پادشاه آمورو را که کشورش در سوریه است دیدم و مشاهده کردم که در هاتی چگونه برای جنگ تدارک میکنند میباید بفرعون بفهمانم که آمورو و هاتی دشمنانی مخوف هستند و اگر مقاومتی نبینند مصر را تصرف خواهند کرد.
ولی میدیدم که خوابگاه من نرم است و آشپز من بهترین غذاها را از گوشت مرغابی و جانوران چهارپا برای من تهیه میکند و زندگی راحت دارم و نمیخواستم که راحتی خود را از دست بدهم.
من با این که علاقه به جمعآوری زر و سیم نداشتم از زندگی مرفه در دربار مصر لذت میبردم و میدانستم که اگر حقیقت را به فرعون بگویم اندوهگین خواهد شد و با اینکه کینه ندارد از فرط اندوه مرا از دربار خواهد راند تا اینکه دیگر رخسار مرا که سبب کدورت وی میشود نبیند.
دیگر اینکه فکر میکردم که من مردی پزشک هستم و وظیفه من معالجه امراض است نه جلوگیری از قشون دیگران و وقتی فرعون رای فرمانده نظامی خود یعنی هورمهب را نپذیرد چگونه رای مرا که یک پزشک هستم خواهد پذیرفت؟
با اینکه فرعون میداند که هورمهب یکمرد نظامی است رای او را بپذیرفت و بطریق اولی نظریه مرا که یک طبیب هستم نخواهد پذیرفت و خواهد گفت تو از فنون نظامی و سیاسی اطلاع نداری و بهتر آن است در کاری که مربوط بتو نیست مداخله نکنی.
در این اثنا دومین دختر فرعون باسم مکتاتون بیمار شد و تب کرد و سرفه نمود و لاغر گردید.
من او را بدقت معاینه کردم و متوجه شدم که مرض مخصوص ندارد بلکه بیماری او ناشی از ضعف عمومی بدن میباشد و جهت تقویت بنیه باو محلول مقوی خورانیدم.
فرعون از بیماری مکتاتون اندوهگین شد زیرا دختران خود را دوست میداشت و دختر اول و دوم او اکثراٌ در میهمانیها بزرگ با فرعون بودند و هر دفعه که فرعون میخواست بدیگران چیزی بدهد بوسیله یکی از آن دو دختر میداد.
بعد از اینکه مکتاتون بیمار شد فرعون بیشتر نسبت بدختر مزبور احساس محبت کرد و این هم امری طبیعی است زیرا پدر فرزند بیمار خود را زیادتر دوست دارد.
فرعون روزی چند مرتبه وضع مزاج دخترش را از من میپرسید و میگفت آیا دخترم خواهد مرد؟
باو میگفتم دختر تو هیچ مرض مخصوص ندارد که بمیرد و بیماری او ضعف بنیه است و این بیماری معالجه میشود فرعون میگفت اگر او دارای بیماری مخصوص نیست چرا سرفه میکند؟ و من جواب میدادم که آن هم ناشی از ضعف بنیه میباشد.
فرعون از غصه بیماری دخترش لاغر شد و من در دربار دو مریض پیدا کردم یکی فرعون و دیگری دختر او و تمام اوقات من صرف مواظبت از آن دو میگردید زیرا برای من آن دو مریض بیش از تمام بیماران مصر و تمام مردمی که در آن کشور از گرسنگی در رنج بودند اهمیت داشتند.
چون همه اوقات من صرف معالجه فرعون و دخترش میشد و نمیتوانستم که اشراف و بزرگان را که بیمار میشدند با دقت معالجه نمایم میگفتند که سینوهه که در گذشته خلیقترین پزشک مصر بود متکبر شده و چون طبیب مخصوص فرعون میباشد فکر میکند که دیگران لیاقت ندارند که وی آنها را معالجه نماید. در صورتی که اینطور نبود و دقتی که برای معالجه فرعون و دخترش میکردم مانع از این میگردید که از دیگران بخوبی مواظبت کنم.
در ضمن من فربه شده بودم و نمیتوانستم مثل گذشته با چابکی راه بروم و موهای سرم فرو میریخت و میدانستم بزودی سرم بیمو خواهد شد و هنگام خوابیدن بر اثر فربهی خرخر میکردم و با این که از خانه تا کاخ فرعون راهی زیاد نبود برای پیمودن آن راه سوار تختروان میشدم.
من میدانستم تا وقتی فصل تغییر نکند حال دختر فرعون خوب نخواهد شد و همین که نیل طغیان کرد و هوای شهر افق بر اثر وصول پائیز خنک شد حال مکتاتون رو به بهبود نهاد و هر قدر دختر قوت میگرفت پدرش نیز بهبود مییافت.
وقتی دیدم که فرعون و دختر او هر دو معالجه شدهاند به فرعون گفتم چون تو و مکتاتون سالم شدهاید و من اینک در افق کاری ندارم موافقت کن که من سفری به طبس بکنم.
زیرا روحم برای طبس و میخانه دم تمساح و مریت حتی برای کاپتا غلام سابقم اندوهگین شده بود.
فرعون گفت که من با مسافرت تو موافق هستم ولی در راه سلام مرا بتمام زارعین که در اراضی آتون مشغول کشاورزی هستند برسان و در مراجعت از وضع آنها خبرهای خوب برای من بیاور.
آن اراضی همان زمینها بود که در گذشته به آمون خدای سابق تعلق داشت و فرعون اراضی مزبور را از آمون گرفت و بین تمام آنهائی که قصد داشتند زراعت نمایند تقسیم کرد و من از فرعون خداحافظی کردم و با کشتی عازم طبس شدم.
****
در راه من روزی چند مرتبه در دو طرف ساحل نیل توقف میکردم و با روستائیان بگفتگو میپرداختم بدون اینکه احساس خستگی کنم زیرا جای من در کشتی زیر سایهبان راحت بود و آشپز من در کشتی دیگر مرا تعقیب مینمود و برایم غذاهائی لذیذ میپخت و چون براي ما هدایا میآوردند پیوسته خواروبار تازه داشتیم.
مناطقی که من از آن عبور میکردم زمینهائی بود که در گذشته به خدای آمون تعلق داشت.
من در آغاز این کتاب گفتم چون خدای آمون مدتی مدید در مصر خدائی میکرد کاهنین او موفق شده بودند قسمتی وسیع از اراضی زراعتی مصر را در دو طرف رود نیل خریداری کنند.
در دوره خدائی آمون بیشتر زمینهای زراعتی مصر یا متعلق به معبد آمون بود و رعایای آمون در آن اراضی زراعت مینمودند یا این که زارعین اراضی را از آمون اجاره مینمودند و در آن بکشت و زرع میپرداختند و در مصر اراضی زراعتی فقط در دو طرف رود نیل است و در نقطه دیگر زمین مزروع نیست مگر بطور استثنائی مشروط بر این که چشمهای در آنجا وجود داشته باشد.
وقتی فرعون زمینهای خدای سابق را بین زارعین تقسیم کرده عدهای کثیر از مردم که شغل آنها زراعت نبود در اراضی سابق آمون مشغول زراعت شدند و در بین زارعین که من در دو طرف نیل میدیدم از آنها یافت میشدند.
کشاورزان نحیف بودند و زنهای آنان از کمی شیر پستان خود و ضعف کودکان خویش شکایت مینمودند و کتههای نیمه خالی خود را بمن نشان میدادند و میگفتند نگاه کنید که جیره گندم ما چقدر کم است و دیگر اینکه خدای سابق بما غضب میکند و گندمها را ملعون مینماید.
من وقتی نظر به گندم آنها میانداختم میدیدم که لکه دارد و مثل اینکه قطراتی از خون روی گندمها فرو ریخته است.
زارعین جدید میگفتند وقتی ما شروع بکشت و زرع کردیم و دیدیم که گندم ما بعد از اینکه بثمر میرسد دارای این شکل است تصور مینمودیم که چون ناشی هستیم و از زراعت سر رشته نداریم نمیتوانیم گندم بعمل بیاوریم.
ولی بعد متوجه شدیم که زارعین بصیر هم مثل ما از خرابی محصول نالان هستند و آنوقت فهمیدیم که چون زمینهای ما به خدای سابق تعلق داشته آمون ما را نفرین کرده است.
از آفت محصول گندم گذشته آثاری بچشم میرسد که نشان میدهد ما مورد خشم خدای سابق قرار گرفتهایم و صبح که از خواب بر میخیزیم در مزارع خود جای پا میبینیم و مشاهده میکنیم که نهالهای جوان را شکستهاند و در چاههای آب مردار کشف میشود بطوری که ما نمیتوانیم آب چاه را بنوشیم و مجاری آبیاری ما بوسیله شن و خاک مسدود میگردد و دام ما از بیماری میمیرد.
بعضی از ما در حالی که بفرعون و خدای او نفرین میکنند اراضی خویش را ترک کردند و بشهرها رفتند که شغل سابق خویش را پیش بگیرند.
ولی ما بمناسبت اینکه هنوز امیدوار بخدای فرعون و صلیب او هستیم از این جا نرفتهایم و فکر میکنیم که شاید خدای فرعون بتواند ما را از آسیب خدای سابق نجات بدهد.
ولی حس میکنیم که نیروی خدای سابق بیش از خدای جدید است و روزی خواهد آمد که ما از گرسنگی خواهیم مرد یا اینکه مجبوریم که مثل دیگران این زمینهای ملعون را رها کنیم و بشهرها برویم.
در آن مسافرت من بمدارس جديد هم سر ميزدم و آموزگاران كه طوق زرين مرا ميديدند و مشاهده ميكردند كه صليب حيات از گردن من آويخته شده ميفهميدند كه من يكي از بزرگان دربار ميباشم و نسبت به من تواضع مينمودند ولي نميتوانستند كه عدم رضايت خود را مسكوت بگذارند و اظهار ميكردند: ما براي رضاي فرعون و خداي او كه خط جديد را رواج ميدهد حاضريم كه متحمل زحمت شويم ولي اين خط كه خداي جديد آن را دوست ميدارد و ميگويد كه بايد از سنين اول كودكي به اطفال آموخته شود خطي است عاميانه و احمقانه كه نه زيبائي دارد و نه ميتواند علومي را كه ما آموختهايم نشان بدهد.
مدت دو هزار سال از زمان ساختمان اهرام تا امروز علوم و معارف ما با خط قديم نوشته شده و امروز بايد همه آنها را رها كنيم و خط جديد را باجبار بياموزيم تا اين كه همه داراي سواد شوند.
در صورتي كه با خط قديم بود كه اهرام ساخته شد و بوسيله خط قديم مصر توانست كه بزرگترين ملت جهان شود و علوم و معارف او دنيا را منور نمايد.
ما براي تعليم اين خط نه لوح داريم و نه ني و مجبوريم كه با يك چوب روي ماسه اشكال خطوط جديد را براي اطفال رسم نمائيم. و والدين اطفال كه خط جديد را بدعت خداي نوين ميدانند از ما ناراضي هستند در صورتي كه خداي جديد گناهكار است نه ما. و چون از ما ناراضي هستند مزد ما را بقدر كافي نميدهند و پيمانه گندم كه بما ارزاني ميدارند سرخالي است و دقت مينمايند كه روغن زيتون فاسد شده و آبجوي ترش بما بدهند.
يكي از چيزهائي كه ما هنوز نتوانستهايم بفرعون و خداي او بفهمانيم اين است كه خط جديد را فقط اطفال ميتوانند فرا بگيرند كه استعداد داشته باشند. و در گذشته هم چنين بود و اطفالي كه استعداد نداشتند نميتوانستند داراي سواد شوند.
ديگر اينكه خداي فرعون ميگويد كه بايد به دخترها نيز خط آموخت در صورتي كه تعليم خط به دختران هيچ فايده ندارد زيرا يك دختر نه ميتواند طبيب شود و نه كاتب و نه معمار و مهندس.
من گاهي بعضي از آموزگاران را مورد آزمايش قرار ميدادم و ميفهميدم كه معلومات آنها خيلي كم است و حتي خط قديم را هم درست نميدانند ولي براي اين كه بتوانند آسوده زندگي كنند صليب حيات را پذيرفته خود را پيرو خداي جديد نشان ميدهند.
زارعين خيلي از آموزگاران ناراضي بودند و بمن ميگفتند سينوهه تو چون نزد فرعون تقرب داري باو بگو كه ما را از زحمت و ضرر مدارس جديد نجات بدهد براي اين كه آموزگاران اين مدارس از تمساحهاي رود نيل پرخورتر و شكم پرستتر ميباشند و هرگز سير نميشوند و هر قدر بآنها گندم و روغن زيتون و آبجو ميدهيم ميگويند كم است و اگر يك حلقه مس با فروش گندم بدست بياوريم از ما ميگيرند و پوست گاوهاي ما را دريافت ميكنند و ميفروشند كه شراب خريداري نمايند و روزها كه در صحرا مشغول زراعت هستيم به خانههاي ما ميروند و اشياء ما را ميدزدند و پيوسته بهترين و گرانبهاترين چيزها را براي دزدي انتخاب مينمايند و وقتي اعتراض ميكنيم چرا اموال ما را ميدزديد ميگويند خداي جديد گفته كه همه مساوي هستند و لذا يك مرد مساوي با مرد ديگر است و فرق نميكند كه مردي كه چيزي دارد از آن خود او باشد يا مرد ديگر.
من اين شكايت را ميشنيدم و نميتوانستم اقدامي براي رفع شكايت زارعين بكنم زيرا فرعون بمن گفته بود كه اقداماتي جهت رفع شكايت آنها بنمايم و فقط گفت كه سلام او را بزارعين برسانم.
ولي من آنها را مورد نكوهش قرار ميدادم و ميگفتم زراعت كردن محتاج پشتكار و حوصله و مبارزه با آفات است و شما از فرط تنبلي با آفات مبارزه نميكنيد و لذا محصول مزارع شما ضايع ميشود و اگر شبها مواظب باشيد كسي نهالهاي جوان شما را نخواهد شكست و در چاههاي شما مردار نخواهند انداخت و مجاري آبياري شما را مسدود نخواهد كرد. و شما از اين جهت ميل نداريد كه فرزندان شما بمدرسه بروند كه نميخواهيد مزد آموزگاران را تاديه نمائيد و نيز از اين جهت كه ميخواهيد از وجود فرزندان خود در مزارع استفاده كنيد و آنها را بكار واداريد. و من اگر بجاي فرعون بودم از مشاهده شما شرمنده ميشدم زيرا شما نميخواهيد از زمينهائي كه فرعون بشما داده استفاده نمائيد در صورتي كه اين اراضي حاصلخيزترين زمينهاي مصر است. چون خداي سابق پيوسته زمينهائي را تصرف ميكرد كه از همه مرغوبتر باشد و اينك اين زمينها در تصرف شماست ولي شما بر اثر اهمال زمينها را ضايع كردهايد و دام را بقتل ميرسانيد تا از گوشت و پوست جانوران استفاده كنيد.
ولي آنها ميگفتند ما نميخواستيم كه زندگي ما تغيير كند براي اينكه ما مردمي فقير بوديم و پدران ما ميگفتند كه وقتي انسان فقير است نبايد خواهان انقلاب باشد براي اينكه هر انقلاب و تغيير زندگي بسود اغنياء و ضرر فقرا تمام ميشود و پس از هر تغيير زندگي، اغنياء توانگرتر ميشوند ليكن در كته فقرا ميزان گندم رو به تقليل ميگذارد و ارتفاع روغن زيتون در كوزهها پائين ميرود.
من اينطور نشان ميدادم كه اين حرف را باور نميكنم ولي در باطن گفته آنها را تصديق مينمودم براي اينكه ميفهميدم كه بعد از هر تغيير بزرگ زندگي اجتماعي آن تغيير بنفع اغنياء تمام ميشود و ضرر فقرا.
ممكن است كه بطور موقت عدهاي از اغنياء فقير شوند مثل اينكه كاهنان معبد آمون اراضي خود را از دست دادند و فقير شدند.
ولي اين واقعه ضرري است كه فقط بيك طبقه ميخورد و بعد از هر تغيير بزرگ اجتماعي باز تمام منافع و مزايا نصيب اغنياء ميگردد و فقراء همچنان فقير ميمانند يا فقيرتر ميشوند.
فرعون خداي قديم را از بين برد و زمينهاي او را بين زارعين تقسيم كرد تا اينكه تفاوت بين غني و فقير از بين برود. ولي امروز اشراف و درباريهاي فرعون و يك مشت افراد طفيلي كه خود را هواخواه آتون نشان ميدهند جاي كاهنين سابق را گرفتهاند و بدون اينكه هيچ كار بكنند براحتي زندگي مينمايند و من هم مثل آنها يك طفيلي شدهام زيرا من هم مانند آنان كاري مفيد انجام نميدهم و همه كاهنين جديد طرفدار آتون و تمام آموزگاران بيسواد و تمام اشراف كه امروز خود را معتقد به آتون حلوه ميدهند موجوداتي هستيم طفيلي شبيه به ككهائي كه در پشم سگ وجود دارد.
اين ككها دائم از خون سگ تغديه ميكنند بدون اينكه كاري بانجام برسانند و ما هم پيوسته از خون ملت مصر تغذيه مينمائيم بدون اينكه كاري بانجام برسانيم و فايدهاي براي مصريها داشته باشيم.
ككهائي كه در پشم سگ زندگي ميكنند ممكن است تصور نمايند كه نسبت بسگ مزيت دارند و سگ براي اين بوجود آمده كه آنها را تغذيه كنند و آنها موجود اصلی هستند و سگ موجود فرعی. و ما هم فکر میکنیم که موجودات برجسته و اصلی میباشیم و ملت مصر برای این بوجود آمده که ما را تغذیه کند. ولی همانطور که سگ بدون ککها نیکبختتر است اگر ملت مصر از مزاحمت ما موجودات طفیلی آسوده شود نیکبختتر خواهد بود.
از این فکر که من هم یک موجود طفیلی و مفت خور هستم ملول شدم و آنوقت تنبلی زارعین در نظرم قابل اغماض جلوه کرد.
کشتی من در راه طبس بحرکت ادامه داد تا اینکه کوههائی سهگانه که نگاهبان دائمی طبس هستند آشکار شد و عمارات و باغهای آن بنظر رسید.
من بقدری از مشاهده طبس بعد از سالها دوری از آنجا خوشوقت شدم که مانند دریاپیمایانی که از مناطق دور به طبس مراجعت مینمایند در رود نیل دو پیمانه شراب روی خود ریختم و با آن شستشو کردم.
کشتی من باسکلههای بزرگ سنگی طبس نزدیک گردید و بوی مخصوص بندر و آب راکد و رایحه ادویه و رزین یعنی روایح همیشگی طبس به مشام من رسید.
ولی وقتی بخانه خود که قبل از من خانه یک مسگر بود رفتم و درخت نارونی را که در آن خانه مشاهده میشد دیدم و بیادم آمد که من خود آن درخت را کاشتهام آن خانه در نظرم محقر جلوه کرد زیرا من در شهر افق در خانهای که به مثابه یک کاخ بود زندگی میکردم و بهمین جهت خانه گذشته مرا شادمان نمیکرد و آنوقت شرمنده شدم زیرا دانستم که فاسد گردیدهام زیرا تا انسان فاسد نشود زندگی ساده گذشتهاش که توام با سعی و فعالیت و نوعپروری بوده در نظرش حقیر جلوه نمینماید. و وقتی مرکز کار و دستگیری از فقراء و بیماران در نظر انسان حقیر جلوه مینماید دلیل بر آن است که تجمل و ثروت روح را تیره و سرچشمه عاطفه را خشک کرده است.
کاپتا غلام من در خانه نبود ولی موتی زن خدمتکار پیر حضور داشت و وقتی مرا دید گفت مبارک باد این روز که اربابم در چنین روز مراجعت کرده است ولی بدان که من چون منتظر مراجعت تو نبودم اطاقت را مرتب نکردم و رختها را نشستهام ولی مردها در همه جا بهم شبیه هستند و ناگهان میروند و هنگامیکه کسی در انتظار مراجعت آنها نیست بازگشت مینمایند.
گفتم موتی چون خانه برای پذیرائی من آماده نیست من در کشتی منزل میکنم تا اینکه خانه آماده شود آیا کاپتا را میبینی و از حال او خبر داری؟
موتی گفت کاپتا گاهی ولی بندرت برای سرکشی باین خانه که میداند بتو تعلق دارد میآید ولی وی امروز مردی توانگر شده و هنگامی که با من صحبت میکند بمن میفهماند که خیلی با من فرق دارد و اگر تو میخواهی او را ببینی به میخانه دم تمساح برو...
من بطرف میخانه دم تمساح رفتم و مریت بطرف من آمد و من دیدم که وی فربه شده ولی زیبائی او از بین نرفته است.
چون من لباس گرانبها در برو طوق زر و صلیب حیات برگردن داشتم و موی عاریه بر سر نهاده بودم مریت مرا نشناخت و گفت آیا تو جای خود را در میخانه اجاره کردهای یا نه؟ چون اگر جای خود را اجاره نکرده باشی من نمیتوانم از تو در این جا پذیرائی کنم.
گفتم مریت من بتو حق میدهم که مرا نشناسی زیرا زنی که مدتی طولانی از مردی دور بوده و در آن مدت مردهای بسیار را در آغوش گرفته آن مرد را فراموش میکند ولی من از راه رسیدهام و احتیاج به یک پیمانه نوشیدنی خنک دارم و یک چهار پایه بیاور که من روی آن بنشینم و بعد یک پیمانه آشامیدنی بمن بنوشان.
مريت ندائی از حیرت بر آورد و گفت سینوهه آیا تو هستی.... مبارک باد امروز که تو را باین جا بازگردانید.
مریت با شتاب چهار پایهای آورد و مرا نشانید و مقابلم ایستاد و بدقت مرا نگریست و گفت سینوهه تو فربه شدهای و چشمهای تو مثل سابق درخشندگی ندارد ولی در قیافه تو اثر آرامش و رضایت خاطر دیده میشود و مانند مردی هستی که از زندگی هر چه مایل بوده دریافت کرده خود را محتاج چیز دیگر نمیبیند.
سپس موی عاریهام را از سر برداشت و سر طاس مرا نوازش داد و گفت سینوهه اکنون مثل زنهای جوان و زیبا دارای سر بیمو شدهای ولی من این سر را از سرهای پر از موی مردهای دیگر بیشتر دوست دارم اینک صبر کن تا برای تو آشامیدنی بیاورم.
گفتم مریت برای من دم تمساح نیاور زیرا نه معده من قادر به تحمل این مشروب است و نه سرم.
مریت صورت مرا نوازش داد و گفت سینوهه مگر من خیلي پیر و فربه شدهام که تو وقتی بمن میرسی در فکر معده و سرخود هستی. زیرا وقتی مردی زنی را دوست میدارد نه فکر معده را میکند و نه فکر سر را لیکن هنگامی که محبت از بین رفت آنوقت مرد بغذا و آشامیدنی ایراد میگیرد و میگوید این غذا لذیذ نیست یا سنگین است و آن آشامیدنی برای معدهام ضرر دارد و تولید سردرد میکند.
خندیدم و گفتم مریت تصدیق کن که من مرد جوان سابق نیستم و مرور سنوات مرا مبدل بمردی جاد افتاده کرده و موهای سرم فروریخته و طولی نمیکشد که دندان های من هم فرو میریزد و باید دندان عاریه در دهان بگذارم و معده یک پیرمرد دارای قوه معده یک جوان نیست.
مریت گفت تو پیرمرد نیستی برای اینکه به محض دیدن تو من مایل شدم که با تو تفریح کنم و اگر مرد پیر بودی این تمایل در من بوجود نمیآمد و هیچ کس مانند زن به جوانی و پیری یکمرد پی نمیبرد و اگر زن مردی را دید و در باطن نه فقط برای فلز مایل شد که با او تفریح نماید دلیل بر این میباشد که آنمرد جوان است و سلیقه زنها در این خصوص اشتباه نمیکند اینک بگو که آیا برای تو دم تمساح بیاروم یا آشامیدنی دیگر.
من بطوری که به آنزن گفتم اول نمیخواستم دم تمساح بنوشم ولی بعد بر اثر اظهارات وی گفتم دم تمساح بیاور زیرا بعد از این مدت که از تو دور بودم میخواهم که شوق و نشاط گذشته را در خود تجدید کنم.
مریت رفت و یک پیمانه دم تمساح آورد و در کف دست من نهاد و من نوشیدم و گرچه گلویم سوخت و چشمهایم اشکآلود شد ولی چند لحظه دیگر طوری خود را دارای نشاط یافتم که دست را روی دست مریت نهادم و گفتم مریت تو راست گفتی که من هنوز پیر نشدهام برای اینکه قلب من جوان است و تا تو را دیدم حس کردم که مثل گذشته خواهان تو هستم و باید بتو بگویم که من هرگز تو را فراموش نکردم و در این سالها که از تو دور بودم هر دفعه که میدیدم چلچلهای بطرف طبس پرواز مینماید باو میگفتم سلام مرا به مریت برسان.
مریت گفت سینوهه من هم پیوسته در فکر تو بودم و هر دفعه که مردی کنار من میآرمید و دست خود را روی دست من مینهاد بتو فکر میکردم و غمگین میشدم زیرا میدانستم که تفریح هیچ مرد برای من لذت تفریح کردن با تو را ندارد. گاهی بخود میگفتم که تو مرا فراموش کردهای زیرا در کاخ فرعون در شهر افق زنهای زیبا فراوان هستند و تو میتوانستی با آنها تفریح نمائی.
گفتم مریت راست است که در کاخ فرعون زنهای زیبا فراوان هستند ولی تو یگانه دوست من هستی و من هیچ زن را بعد از خروج از طبس دوست خود نکردم.
مریت گفت هر زمان که کاپتا فرصتی بدست میآورد و در دکه مینشست من و او راجع بتو صحبت میکردیم و کاپتا خوبیهای تو را وصف میکرد و میگفت که مردی سادهدل هستی و اگر او در کشورهای دور دست با تو نبود و تو را از خطرها نجات نمیداد کشته میشدی.
من که از حرارت دم تمساح به نشاط و هیجان آمده بودم گفتم آه... کاپتا خدمتگزار قدیمی و وفادار من کجاست که من او را در آغوش بگیرم زیرا با این که امروز در آغوش گرفتن یک غلام دیرین از طرف مردی چون من پسندیده نیست باز او را دوست میدارم.
مریت گفت کاپتا روزها بمیخانه نمیآید زیرا اوقات او هنگام روز در بورس گندم ومیخانههائی که مرکز معاملات بزرگ میباشد میگذرد و اگر تو او را ببینی حیرت خواهی کرد زیرا کاپتا بکلی فراموش کرده که در گذشته غلام بوده و امروز خود را یک ارباب و توانگر واقعی میداند و چون من بر اثر نوشیدن دم تمساح بهیجان آمده بودم مریت گفت آیا میل داری که برویم و قدری در شهر گردش کنیم تا اینکه باد بصورت تو بخورد و در ضمن ببینی که طبس در غیاب تو چه اندازه تغییر کرده است.
گفتم آری... حاضرم که با تو بگردش بروم زیرا گردش کردن با تو خیلی لذت دارد مریت رفت و صورت خود را آراست و گردنبند زر بگردن آویخت و وقتی مراجعت کرد من دیدم زیباتر شده و عطر روحبخشی که فقط در طبس یافت میشود از او بمشام میرسد.
تختروان آوردند و من و مریت سوار شدیم و براه افتادیم تا اینکه بخیابان قوچها نزدیک معبد سابق آمون رسیدیم و من دیدم بر خلاف گفته مریت که گفت طبس تغییر کرده خرابیهای جنگ داخلی بوضع سابق باقی است و کسی آنها را تعمیر ننموده و تازه در چند نقطه مشغول ساختن خانههای جدید بجای منازل ویران هستند.
وقتی به معبد سابق آمون رسیدیم من با شگفت مشاهده نمودم که کلاغها آنجا پرواز میکنند زیرا آن پرندگان شوم پس از جنگ داخلی از آنجا کوچ نکردند زیرا عادت نمودند که در معبد سابق پرواز نمایند.
من و مریت از تختروان فرود آمدیم و دیدیم که معبد خلوت میباشد و فقط مقابل دارالحیات و خانه مرگ عدهای دیده میشوند.
نن میدانستم که دارالحیات و خانه مرگ هنوز در معبد سابق آمون میباشد برای اینکه انتقال این دو موسسه بجای دیگر خیلی تولید زحمت و هزینه میکرد.
مریت بمن گفت با این که دارالحیات باقی است چون دیگر فرعون نسبت بآن توجه ندارد از جلوه افتاده و بعضی از اطباء که پیوسته در دارالحیات بودند از آنجا خارج شده در شهر منزل کردهاند.
باغهای بزرگ معبد آمون بر اثر عدم مراقبت خشک شده و بعضی از درختهای کهن سال را انداخته بودند و وقتی من دیدم که معبد مزبور که روزی مرکز علمی جهان بود به آن شکل در آمده بسیار متاسف شدم زیرا دوره جوانی خود را در آن معبد یعنی در دارالحیات گذرانیده بودم و تصورمیکنم هر کس از مشاهده نقاطی که در جوانی آنجا بسر برده و در سن کهولت میبیند که ویران گردیده متاسف میگردد.
مجسمهها سرنگون گردیده و روی دیوارها اسم آمون را حذف کرده بودند و وقتی نزدیک دارالحیات رسیدم دیدم کسانی که آنجا هستند با نظرهای خشمگین مرا مینگرند.
مریت گفت سینوهه این صلیب حیات را از گردن بیرون بیاور یا روی آنرا بپوشان زیرا این اشخاص که صلیب تو را میبینند فکر میکنند که تو طرفدار آتون هستی و ممکن است که بطرف تو سنگ بیندازند یا با کارد تو را بقتل برسانند.
مریت راست میگفت و مردم از صلیب من بخشم در آمده بودند خاصه آنکه یک کاهن با لباس سفید و سر تراشیده و روغن زده مثل کاهنین سابق آمون در آنجا گردش میکرد.
فرعون قدغن کرده بود که کاهنان خدای سابق نباید لباس سفید بپوشند و سر بتراشند و روغن بر سر بمالند و به معبد آمون بروند ولی کاهن مزبور با جرئتی قابل تحسین با لباس کاهنان خدای سابق بین مردم گردش مینمود و مردم هنگام عبور او کوچه میدادند و رکوع میکردند بطوریکه من متوجه شدم که اگر کاهن مزبور صلیب مرا ببیند و اشاره کند که مردم مرا بقتل برسانند بیدرنگ خونم را میریزند ولو آنکه بدانند که من پزشک مخصوص فرعون هستم.
زیرا در مصر فقط یکنفر مقدس و پسر خداست و او هم فرعون میباشد و بهمین جهت مردم هرگز یک فرعون را بقتل نمیرسانند ولی اطرافیان او را افرادی عادی میدانند و قتل آنها را بیاهمیت میشمارند.
من دست را روی صلیب حیات که بگردنم آویخته بود نهادم که مردم آنرا نبینند و باتفاق مریت از دارالحیات دور شدم و نزدیک دیوار معبد رسیدم و دیدم که نقالی مشغول قصه گفتن است و جمعی اطرافش را گرفته بعضی نشسته و برخی ایستادهاند. و آنهائی که نمیترسیدند لنگ یا لباس خود را کثیف کنند جلوس کرده سخنان نقال را گوش میدادند و آنهائیکه از کثیف کردن لباس بیم داشتند ایستاده اظهارات او را میشنیدند.
داستانیکه نقال برای مردم حکایت میکرد در گوش من تازگی داشت. با اینکه در کودکی مادرم تمام داستانهای مصر را برای من حکایت کرده بود من تا آنروز آن داستان را نشنیده بودم.
خلاصه داستان نقال این بود که در قدیم یک زن جادوگر سیاهپوست که از ست الهام میگرفت (ست در مصر قدیم چون شیطان در ادوار بعد بود – مترجم) از بطن خود یک فرعون کذاب بوجود آورد و این فرعون بعد از اینکه بسلطنت رسید مطیع ست شد و هر چه او میگفت انجام میداد و طبق دستور ست مجسمههای خدای مصر را سرنگون کرد و آنوقت خدا بر ملت مصر غضب نمود و دیگر از مزارع مصر گندم نمیروئید یا اینکه گندم نامرغوب بدست میآمد و طغیان نیل بجای این که اراضی زراعتی را تقویت کند خانهها و قراء را ویران مینمود و هر سال ملخ محصول مزارع را میخورد و آب در برکهها چون خون میگردید.
ولی با اینکه فرعون برحسب دستور ست خدای مصر را سرنگون کرد مردم مصر از عقیده خود دست بر نداشتند و بخدای سابق مومن بودند و آن وقت فرعون با خواری و بدبختی مرد و زنی سیاهپوست که او را بوجود آورده بود نیز فوت کرد و خدای سابق مراجعت نمود و تمام اراضی و زر و سیم فرعون و پیروان او را به پیروان خود که نسبت بوی وفادار مانده بودند داد.
این قصه خیلی شیرین بود و وقتی باتمام رسید و مردم دانستند که خدای سابق برگشت و به پیروان وفادار خود پاداش داد طوری شادمان گردیدند که جست و خیز کردند و فریاد زدند و به نقال حلقههای مس دادند و او مجبور شد که حلقههای خود را در یک پارچه جا بدهد و با خود ببرد.
وقتی مردم متفرق شدند و ما هم خواستیم مراجعت کنیم من به مریت گفتم این داستان خیلی شنیدنی بود ولی بطرزی عجیب با اوضاع حاضر تطبیق میکند و من متحیرم که چگونه این نقال جرئت کرد که این داستان را بگوید.
مریت گفت این داستان دروغ نیست و این نقال آن را از خود نگفته بلکه کاهنان معبد سابق آمون آن را در کتابهای قدیم مسبوق به هزار سال قبل از این یافتهاند و اگر مامورین فرعون بخواهند مانع شوند نقال میگوید که این داستان که در کتاب نوشته شده واقعیت دارد و کسی نمیتواند او را بجرم دروغگوئی مجازات کند.
گفتم من هورمهب را که فرمانده مامورین حفظ انتظامات در مصر است میشناسم و میدانم که وی مردی است سخت گیر و عقیده به خدایان ندارد ولی اوامر فرعون را بموقع اجراء میگذارد مریت گفت که هورمهب هر قدر سختگیر باشد نمیتواند جلوی یک نقال را بگیرد مگر اینکه وی دروغ بگوید و این نقال دروغ نگفت و هرچه بر زبان آورد مطالبی است که در کتاب نوشته شده است.
ولی مردم فقط این قصه را گوش نمیکنند بلکه غیب گوئیهائی را که میشود برای یکدیگر حکایت مینمایند و اگر تو از خیابانهای طبس عبور کنی میبینی وقتی دو نفر بهم میرسند دربارة غیبگوئی صحبت میکنند و این غیبگوئیها آتیهای سیاه را خبر میدهد و اوضاع مصر هم مودی این غیبگوئیها میشود زیرا بهای گندم افزایش مییابد و مامورین وصول مالیات بیش از پیش مردم را اذیت میکنند و در بسیاری از نقاط اراضی ملعون شده و گندم فاسد از آنها میروید و زارعین نه میتوانند آن گندم را بفروشند و نه خود بخورند.
با این صحبتها من و مریت بمیخانه دم تمساح مراجعت کردیم و بیش از نیم میزان از ورود ما بمیخانه نگذشته بود که چراغ افروختند و پس از افروختن چراغ کاپتا وارد میخانه شد.
ولی کاپتا طوری فربه شده بود که وقتی خواست قدم بمیخانه بگذارد از یک شانه وارد شد زیرا شکم بزرگ او از درب تنگ میخانه وارد نمیگردید.
صورتش چون ماه مدور بنظر میرسید و یک قطعه طلا روی چشم نابینای خود نهاده بود و موی عاریه آبی رنگ بر سر داشت و بر گردن و مچهای دست او طوق و دستبند طلا دیده میشد.
کاپتا لباسی مانند اشراف بزرگ طبس در بر کرده مثل کسانی که به عظمت خود اعتماد دارند با طمانیه قدم بر میداشت.
ولی وقتی مرا دید فریادی از شادی زد و گفت مبارکباد این روز که من در چنین روز ارباب خود را میبینم.
آنگاه خواست رکوع کند ولی بمناسبت بزرگی شکم دو دستش بزانوها نمیرسید و در عوض بر زمین نشست و پاهای مرا گرفت و شروع بگریستن کرد.
من او را از زمین بلند کردم و در آغوش گرفتم و بینی خود را روی صورت او شانههایش نهادم و او هم بینی خود را روی صورت و شانههای من نهاد و خطاب بمشتریان میخانه بانگ زد امروز یکی از روزهای شادمانی من است و بهمین جهت بهر یک از مشتریانی که اینک در میخانه هستند یک پیمانه شراب برایگان مینوشانم لیکن اگر خواستند پیمانه دوم را بنوشند باید بهای آن را بپردازند.
بعد کاپتا مرا با خود بیکی از اطاقهای خصوصی میخانه برد و به مریت گفت تو هم نزد ارباب من باش زیرا وی تو را دوست میدارد و اگر از او دور شوی ملول خواهد گردید.
مریت کنار من و کاپتا نشست و کاپتا دستور داد که برای ما مرغابی بریان شده بیاورند و بعد از سالها من یکمرتبه دیگر مرغابی بریان طبس را که در هیچ نقطه غذائی آنطور لذیذ وجود ندارد صرف کردم.
بعد از اینکه غذا خورده شد کاپتا گفت ارباب عزیزم من میدانم که تمام نامهها و وصورت حسابهائی که من در این چند سال از طبس برای تو فرستادم در شهر افق بدست تو رسیده و تو از چگونگی کارهای خود اطلاع داری و لزومی ندارد که من اکنون در خصوص کارها و صورت حسابهای گذشته صحبت نمایم ولی امیدوارم بمن اجازه بدهی که بهای این غذا و شرابی را که امشب بعنوان ولیمه ورود تو به مشتریان میخانه نوشانیدم پای تو حساب کنم و دغدغه نداشته باش زیرا من بقدری در حساب مالیات جهت تو صرفه جوئی کرده، مامورین وصول مالیات را اغفال نمودهام که هزینه امشب برای تو اهمیت ندارد.
من که میدانستم کاپتا از روی فطرت خسیس میباشد ایراد نگرفتم و کاپتا گفت آیا از نامهها و بخصوص صورت حسابهای من که بتو میرسید راضی شدی؟
گفتم کاپتا من نامهها و صورت حسابهای تو را دریافت کردم ولی نتوانستم چیزی از صورت حسابها بفهمم برای اینکه بقدری ارقام در آنها بود که انسان گیج میشد و من به محض این که نظر به صورت حساب میانداختم سرم گیچ میرفت.
کاپتا که شراب نوشیده بود خندید و مریت هم به خنده در آمد. کاپتا بعد از این که از خندیدن باز ایستاد گفت ارباب عزیزم من خوشوقتم که میبینم تو مثل گذشته ساده هستی و از کارهای جدی و اساسی سر در نمیآوری و با اینکه نمیخواهم تو را شبیه به خوک نمایم تو هنوز مانند خوکی هستی که یک طوق زر مقابل او بگذارند و همانطور که خوک نمیداند با طوق زر چه بکند تو هم طرز استفاده از زر خود را نمیدانی و تو ارباب عزیزم باید نسبت به خدایان مصر شکرگزار باشی که خدمتگزاری چون من بتو داد زیرا اگر مردی دزد خدمتگزار تو میشد در اندک مدت تو را بخاک مینشانید در صورتی که من تو را توانگر کردهام.
گفتم کاپتا تصور نمیکنم لزومی داشته باشد که من از خدایان مصر سپاسگزاری نمایم زیرا آنچه سبب گردید که من تو را بخدمت خود بپذیرم حسن تشخیص خود من بود و آیا بخاطر داری که در آن روز در میدان بردهفروشان تو را بستون بسته بودند و تو نسبت بزنهائی که عبور مینمودند شوخیهای رکیک میکردی و از مردها آبجو میخواستی و کسی بتو آبجو نمیداد و چوان واحدالعین و لاغر بودی هیچ کس بتو توجه نمیکرد و تو را خریداری نمینمود ولی وقتی من وارد بازار بردهفروشان شدم تو را خریداری کردم زیرا در آن موقع یک پزشک جوان و بیبضاعت بودم و نمیتوانستم یک غلام گرانبها را خریداری کنم.
وقتی کاپتا اظهارات مرا شنید خیلی ملول شد و چهره درهم کشیده و گفت ارباب من خوب نیست که تو خاطرات قدیم را تجدید کنی زیرا این خاطرات جز این که مرا تلخ کام نماید و حیثیت مرا متزلزل کند سودی دیگر ندارد و اما در خصوص ثروت تو بطوری که گفتم با وجود مزاحمت دائمی مامورین وصول مالیات من تو را ثروتمند نمودم و دو کاتب سریانی را استخدام کردم که برای مالیه حساب ثروت تو را نگاهدارند و از این جهت کاتبان سریانی را استخدام نمودم که اولاٌ مالیه خیلی بحساب آنها اعتماد دارد و ثانیاٌ از حساب یک کابت سریانی هیچ مامور مالیه سر در نمیاورد حتی ست هم نمیتواند حساب یک کاتب سریانی را بفهمد ولو تمام مامورین هورمهب دوست قدیمی تو با او کمک نمایند.
راستی چون اسم هورمهب بمیان آمد باید بگویم که بر حسب توصیه تو مقداری باو زر و سیم قرض دادم و باز طبق توصیه تو برای وصول حساب پافشاری نکردم زیرا میدانستم که اگر پافشاری کنم مناسبات دوستانه تو و او تیره خواهد شد.
با اینکه میدانم که تو مردی هستی که از ثروت بیاطلاع میباشی باید بتو بگویم که بر اثر مآلاندیشی و خدمتگزاری من تو امروز یکی از توانگران بزرگ مصر میباشی و ثروت تو ثروت واقعی است نه زر و سیم.
زر و سیم بر اثر مرور زمان ممکن است کم ارزش شود ولی زمین و دام و خانه و کشتی و غلام هرگز بی قیمت نمیشود و هر قدر ارزش زر و سیم کاهش یابد قیمت زمین و خانه و دام و کشتی و غلام زیادتر میشود.
من میدانم که تو خود از میزان ثروت خویش اطلاع نداری برای اینکه من یک قسمت از اراضی و منازل تو را باسم خدمتگزاران و کاتبین خود ثبت کردهام تا این که ثروت تو از نظر مامورین وصول مالیات پنهان بماند.
زیرا مالیاتی که فرعون وضع کرده خیلی توانگران را در فشار قرار میدهد و فقراء باید یک پنجم گندم خود را مالیات بدهند ولی از اغنیاء یک سوم محصول را بعنوان مالیات دریافت میکنند و نسبت بمازاد نصف محصول دریافت میشود.
از دست رفتن سوریه و این مالیات سنگین مصر را فقیر کرده ولی هر قدر مصر فقیر میشود اغنیاء توانگرتر و فقراء درمانده تر میگردند و این از مختصات کشورهائی است که مبتلا به فقر میشوند.
ولی تو سینوهه در زمره اغنیاء هستی و روز بروز ثروت تو افزون میشود و باید بگویم که قسمتی از این ثروت از راه احتکار گندم نصیب تو گردیده است.
کاپتا یک جرعه نوشید و آنگاه گفت: ارباب من در کشورهائی که رو بویرانی میرود چون قسمتی از اراضی لمیزرع میماند همانطور که امروز در مصر قسمتی از اراضی آمن لمیزرع مانده قیمت گندم ترقی مینماید. من زود متوجه این قسمت شدم و دریافتم که گندم کالائی است که هرگز ضرر نمیکند برای اینکه هر سال نسبت بسال قبل گرانتر میشود.
این بود که درصدد خرید گندم برآمدم و بعد از هر سال گندم را با سود میفروختم. و اکنون فهمیدهام که فروش گندم در سال بعد اشتباه است و باید گندم را احتکار کرد زیرا هر ماه نسبت بماه قبل بهای گندم ترقی میکند و کسی که امروز گندم خود را بفروشد هر قدر گران فروخته شود مغبون گردیده برای اینکه فردا بهای گندم از امروز گرانتر میشود.
این است که من تا بتوان گندم خریداری میکنم و اکنون انبارهای تو پر از غله است ولی آنها را نخواهم فروخت زیرا میدانم که باز قیمت گندم ترقی خواهد کرد.
کاپتا برای من و مریت آشامیدنی ریخت و گفت من خیلی از فرعون متشکرم و از خدایان درخواست مینمایم که باو یکصد بار یکصد سال عمر بدهد چون هر قدر فرعون بیشتر عمر کند مردم فقیرتر میشوند و هر قدر مردم فقیرتر شوند بیشتر مجبور خواهند شد که زمین و زن و پسر و دختر خود را برای چند پیمانه گندم بفروش برسانند و لذا ما برایگان زمین مردم را تصرف خواهیم کرد و پسران و دختران و زنهای آنها را غلام و کنیز خود خواهیم نمود.
کاپتا که بر اثر این حرفها به نشاط آمده بود گفت پاینده باد فرعون و خدای او آتون که توانگران را ماه بماه غنیتر و فقراء را فصل به فصل درماندهتر میکند و بما وقت میدهد که بتوانیم تمام اراضی مزروع و باغها و خانههای مصر را خریداری کنیم و مردها و زنها را غلام و کنیز خود نمائیم. و اما تو ارباب من نباید تصور کنی که من امروز بیش از گذشته از تو میدزدم و از تو پنهان نمیکنم که گاهی متاسف میشوم چرا این قدر امین و درستکار هستم و اگر من زن و فرزند میداشتم بطور حتم مرا مورد مذمت قرار میدادند که چرا بیشتر اموال تو را سرقت نمینمایم زیرا ای ارباب عزیز و سینوهه بزرگ من هنوز خدایان مصر اربابی بسادگی تو نیافریدهاند و خدایان تو را برای این بوجود آوردند که انسان از تو بدزدد.
من از صحبتهای کاپتا میخندیدم و مریت هم میخندید. و کاپتا گفت ارباب من ثروتی که تو امروز داری سود خالص بعد از وضع مالیات و هزینههای متفرقه است.
هزینه متفرقه عبارت میباشد از رشوههائی که من به مامورین وصول مالیات دادم تا این که آنها را نسبت به تو مساعد کنم... قسمتی دیگر از هزینه متفرقه عبارت است از شرابهائی که من بمامورین وصول مالیات خورانیدم تا وقتی که صورت حسابهای کاتبین مصری را مورد رسیدگی قرار میدهند سرشان گرم شود و چشمهای آنها خیره گردد و صورت حساب را درست نبینند.
کاپتا بسخنان خود چنین ادامه داد: تو نمیدانی که این مامورین وصول مالیات چقدر میتوانند شراب بنوشند بدون اینکه مست شوند و چشمهایشان خیره گردد. هزینه متفرقه عبارت است از گندمی که من گاهی از اوقات به بعضی از فقراء و بخصوص آنهائی که میدانم همه جا میروند و پیوسته حرف میزنند میدهم تا اینکه آنها همه جا ثناخوان تو باشند و بگویند که سینوهه تمام اموال و گندم خود را به ملت میبخشد. و این کار ضروری است و یکی از فنون توانگری میباشد یک توانگر هر سال صدها خانواده را از بین میبرد و اراضی آنها را تصاحب مینماید مردها و زنهای خانواده را غلام و کنیز خود میکند و با احتکار گندم و سایر ارزاق عمومی قیمتها را بالا میبرد و صدها نفر را از گرسنگی هلاک و در عوض اطاقهای خود را پر از زر و سیم مینماید.
در ازای این همه استفاده یک مشت گندم یا قدری زر و سیم با هیاهوی زیاد به چند نفر که میداند همه جا میروند و پیوسته حرف میزنند میبخشد تا اینکه آنها بگویند که توانگر مزبور همه چیز خود را بفقراء داده روز و شب برای تامین وسایل آسایش فقراء رنج میبرد.
فایده این فن این است که اولاٌ فقراء و آنهائی که بدست تو یعنی بدست من مستمند و غلام و کنیز شدهاند و ثروتمندان دیگر بتو رشک نمیبرند چرا توانگر شدهای و ثانیاٌ روزی که وضع مصر برهم خورد و خدای آتون از بین رفت کسی در صدد بر نمیآید که انبارهای غله تو را آتش بزند و خانههای تو را ویران نماید و تو را بقتل برساند برای اینکه ملت تو را یک مرد نوعپرور و نیکوکار میداند.
بعد از اینکه کاپتا صحبت خود را تمام کرد دستها را روی سینه نهاد و معلوم بود که منتظر تمجید من است.
من گفتم کاپتا از این قرار من اکنون مقداری فراوان گندم در انبارهای خود دارم.
کاپتا گفت بلی تو امروز یکی از بزرگترین گندمداران مصر هستی.
گفتم کاپتا اکنون موقع کشت گندم است کاپتا گفت بلی و بهمین جهت گندم بسیار مرغوب میباشد.
گفتم تو باید فوری نزد زارعینی که در اراضی سابق آمون مشغول کشاورزی هستند بروی و گندم مرا بین آنها که محتاج بذر میباشند تقسیم کنی زیرا آنها برای کشت گندم ندارند زیرا گندم آنها دچار آفت شده و من خود دیدم که دارای لکههای سرخ رنگ مثل خون است.
کاپتا گفت ارباب عزیزم تو فکر خود را با این نقشههای مضر خسته نکن و بگذار که من بجای تو فکر کنم و تصمیم بگیرم در آغاز که زارعین در اراضی آمون شروع به کشت و زرع کردند انباردارها بزراعین برای کشت و هم غذای آنان تا سر خرمن غله بوام میداند و قرار شد که در ازای هر پیمانه گندم در سر خرمن دو پیمانه از زارعین بگیرند. و چون زارعین قادر به تادیه وام نبودند طلبکارها دام آنها را تصرف مینمودند و زارع که دیگر وام نداشت از هستی ساقط میشد.
ولی امروز گندم بقدری گران است که اگر تو در سر خرمن در ازای گندمی که بزارع وام میدهی دام او را ضبط کنی باز زیاد فایده نخواهی برد و اگر گندم را در بازار بفروشی سود تو بیش از آن خواهد شد که دام زارع را تصرف نمائی. از این گذشته وام دادن بزارع برای کشت زمین از نظر بازرگانی اشتباه است زیرا حرفه ما اقتضاء میکند که امسال قسمتی از اراضی کشت نشود تا این که نرخ گندم باز ترقی کند. این است که ما نباید بزارعین گندم بدهیم تا این که به مصرف بذر برسانند و در زمین بکارند چون اولاٌ آنها نمیتوانند در سر خرمن طلب ما را تادیه کنند و ما باید دام آنها را ضبط نمائیم و این بسود ما نیست ثانیاٌ از نظر عقلائی زمین اگر کشت نشود بهتر است و قیمت گندم ترقی خواهد کرد ثالثاٌ انباردارهای دیگر با ما دشمن خواهند شد که چرا بزارعین وام دادهایم.
در جواب کاپتا گفتم آن چه میگویم بپذیر و گندم مرا بین زارعین تقسیم کن و بآنها بگو که این گندم را بنام اخناتون و خدای او آتون بشما میدهم زیرا من فرعون را دوست میدارم و بهمین جهت خدای او را محترم میشمارم. و من زارعین را دیدهام که استخوانهای آنها از زیر پوست مثل استخوان غلامانی که در معادن کار میکردند بیرون آمده است. و من دیدهام که سینه زنهای زارعین مانند یک مشک خشک و بیآب آویخته شده و آنها نمیتوانستند که باطفال خود شیر بدهند و میدیدم که بچههای بزرگ آنان گرسنه هستند و چشمهای آنها از فرط گرسنگی گود افتاده است.
این است که تو باید گندم مرا بزارعین بدهی و بگوئی که فرعون و خدای او آتون این گندم را بشما وام میدهد تا اینکه از آن بهره مند شوید و در زمین خود بکارید.
ولی من میل ندارم که این گندم برایگان بآنها داده شود زیرا تجربه شده که وقتی مردم چیزی را برایگان بدست میآورند قدر آن را نمیدانند و بهمین جهت زارعین مصری نتوانستند از اراضی و دام آمون که فرعون به رایگان به آنها داد استفاده نمایند در صورتی که اگر فرعون این اراضی را با نرخی عادله بزارعین میفروخت و بهای آن را باقساط از آنها میگرفت کشاورزان مجبور میشدند که از زمین و دام استفاده کنند و تنبلی را کنار بگذارند. و وامی که تو بزارعین میدهی باید وام بدون ربح باشد و به آنها بگو که در ازای هر پیمانه گندم در سر خرمن باید یک پیمانه گندم بدهند و نظارت کن که گندم را در زمین بکارند.
وقتی کاپتا این حرف را شنید صیحه زد و گربیان را پاره کرد و گفت ارباب من باز تو آمدی و مرا گرفتار بدبختی کردی. چگونه من میتوانم در ازای هر پیمانه گندم که بزارع میدهم در سر خرمن یک پیمانه از او بگیرم؟ و اگر من در قبال هر پیمانه گندم یک پیمانه دریافت کنم از که بدزدم؟ زیرا من نمیتوانم از اموال تو سرقت نمایم و باید از اموال دیگرن برداشت کنم.
من نمیتوانم که گندم را بنام فرعون و خدای او آتون بزارعین وام بدهم برای اینکه آمون مرا مورد نفرین و لعنت قرار خواهد داد.
من از ترس فرعون و مامورین او نمیتوانم که این حرف را علنی بگویم ولی چون در این جا بیگانه نیست این حرف را میزنم و میگویم که آمون خدای سابق خیلی قوی است و کاهنان او گرچه بظاهر قدرت ندارند ولی اکنون تمام اراضی و زارعین آتون را مورد لعن قرار دادهاند و بهمین جهت است که زارعین آتون گرسنه هستند و از زمین های آنها گندم آفت زده بدست میآید.
هنگامی که کاپتا مشغول صحبت بود من بر اثر گرما موی عاریه را از سر برداشتم و چشم کاپتا که بسر طاس من افتاد گفت آه ارباب من آیا سر تو هم طاس شد؟... آیا میل داری که من داروئی بتو بدهم که موهای سرت را برویاند و موهائی زیباتر از گذشته پیدا کنی؟
این دارو یکی از بهترین داروهائی است که در مصر بوجود آمده و هنوز اطبای دارالحیات از آن اطلاع ندارند و هرکس که این دارو را بکار برده از آن نتیجه نیکو گرفته و مرا مورد قدردانی قرار داده و فقط یک نفر شکایت کرد و گفت که بر اثر بکار بردن این دارو موهائی از سرش روئیده که شبیه به پشم جانوران میباشد و مانند موی سیاهان مجعد است.
کاپتا از این جهت صحبت متفرقه را پیش آورد که من تصمیم خود را فراموش نمایم ولی من باو فهمانیدم که در عزم خویش مصمم هستم و گندم من باید بین زارعین تقسیم شود.
کاپتا که متوجه شد من شوخی نمیکنم گفت ارباب من آیا یک سگ دیوانه تو را گزیده یا این که نیش عقرب در تن تو فرو رفته که دیوانه شدهای؟ این تصمیم که تو میخواهی بگیری ما را ورشکسته خواهد کرد و باز باید برای تحصیل قطعه ای نان دچار زحمت شویم.
من هم مثل تو از دیدار زارعین لاغر اندام که استخوانهای آنها از زیر پوست برجستگی پیدا میکند ناراحت هستم لیکن من بجائی نمیروم که این گونه اشخاص را ببینم و اگر در مکانی بآنها برخورد کنم رو بر میگردانم چون انسان فقط از چیزهائی که میبیند متاثر میشود و اگر نظرش به چیزی تاثرآور نیفتد دچار اندوه نخواهد گردید و یکی از چیزهائی که سبب اندوه من شده این است که تومیگوئی که من باید بروم و بین زارعین گندم تقسیم کنم و این کاری خسته کننده است زیرا مزارع مصر کنار نیل باطلاقی است و پای من در گل فرو خواهد رفت و بزمین خواهم افتاد یا این که در یکی از مجاری بزرگ آبیاری غرق خواهم شد چون امروز من جوان نیستم که بتوانم خستگیهای گذشته را تحمل نمایم.
گفتم کاپتا تو در گذشته دروغ میگفتی و من تصور مینمودم اینک که توانگر شدهای دروغ گفتن را ترک کردی در صورتی که میبینم مثل گذشته دروغگو هستی. تو امروز جوانتر از سابق بنظر میرسی زیرا در گذشته دست و پای تو میلرزید و اکنون دستت نمیلرزد و در گذشته چشم تو سرخ میشد لیکن امروز سرخ نمیشود مگر موقعی که مشروب بنوشی. و من چون طبیب هستم این مسافرت را برای تو که خیلی فربه شدهای ضروری میدانم چون فربهی زیاد بقلب تو فشار میآورد به نفس میافتی. لیکن بر اثر راه پیمائی فربهی تو کم خواهد شد و مثل ما خواهی توانست با چالاکی راه بروی. آیا بخاطر داری وقتی در جادههای بابل پیادهروی میکردیم با چه سرعت از کوهها بالا میرفتی و من اگر پزشک مخصوص فرعون نبودم با تو مسافرت میکردم و بزارعین سر میزدم و گندم را بین آنها تقسیم مینمودم ولی چون طبیب مخصوص فرعون هستم هر روز ممکن است که او با من کار داشته باشد و نمیتوانم که از طبس بروم.
بالاخره کاپتا تسلیم شد و موافقت کرد که طبق دستور من رفتار کند و آن وقت ما تا مدتی از شب گذشته نوشیدیم و کاپتا خاطرات سفرهای سابق را تجدید کرد و گاهی من و مریت را میخندانید و مریت سینه خود را عریان کرده که من بتوانم دست را روی سینه او بگذارم و هنگامی که کاپتا خسته شد و میخواست برود و بخوابد مریت بمن گفت نخواهد گذاشت که برای خوابیدن من مراجعت نمایم.
مریت با من کوزه نشکسته بود (یعنی زن قانونی من نشده بود – مترجم) ولی در آن شب آنقدر نسبت بمن ابراز محبت کرد که تصور مینمایم که هرگاه زنی با من کوزه میشکست آنطور نسبت بمن ابراز مهربانی نمیکرد.
در آن شب وقتی از او پرسیدم مریت آیا تو حاضر هستی با من کوزه بشکنی آن زن جواب داد سینوهه من برای تو که پزشک فرعون هستی نالایق میباشم زیرا من یک خدمتکار میکده بشمار میآیم و خواهر تو (یعنی زوجه تو – مترجم) باید زنی باشد که او را در میکده هنگام خدمتکاری و باده پیمودن بمردها ندیده باشند.
صبح روز دیگر من میباید که نزد مادر فرعون که در طبس از او خیلی میترسیدند بروم و قبل از این که عازم کاخ او شوم به کشتی مراجعت کردم تا اینکه جامهای از کتان در بر نمایم و آنگاه روی جامه طوق زرین و صلیب حیات برگردن بیاویزم.
هنگامی که مشغول تعویض جامه بودم موتی وارد شد و گفت ارباب من مبارک باد روزی که تو به طبس مراجعت کردی ولی دیشب تو مثل همه مردها رفتار نمودی و بجای اینکه به خانه بیائی و غذائی لذیذ را که من برای تو فراهم کرده بودم بخوری به میکده رفتی و با این زن (مقصود وی مریت بود) گذرانیدی.
من دیروز بعد از رفتن تو غلامان را بکار واداشتم و آنهائی را که کاهلی میکردند شلاق میزدم تا این که خانه زودتر رفته شود و تو بتوانی هنگام شب بخانه بیائی. لیکن تو نیامدی و بهمین جهت من اکنون عقب تو آمدهام و قصد دارم که تو را بخانه ببرم تا از غذائی که امروز صبح برایت تهیه کردم میل نمائی و اگر نمیتوانی از این زن دور شوی خوب است که او را هم بخانه بیاوری.
زیرا آوردن این زن بخانه از طرف تو بهتر از این است که تو برای دیدن او بمیکده بروی و زا خانه که برای تو جای آسایش است دور بمانی.
من میدانستم که موتی زیبائی مریت را تحسین میکند و او را یک زن در خور دوستی میداند. ولی عادت کرده بود که اینطور حرف بزند و نمیتوانست سبک تکلم خود را تغییر بدهد. بهمین جهت شخصی را به دکه فرستادم که به مریت بگوید زود براه بیفتد و بخانه من بیاید زیرا موتی خدمتکار من در آن خانه جشنی کوچک بمناسبت بازگشت من به طبس اقامه کرده است.
سوار بر تختروان شدم و بطرف منزل براه افتادم و موتی کنار تختروان من راه میپیمود و میگفت ارباب، من تصور میکردم بعد از اینکه تو در شهر افق سکونت کردی و مسکن تو دربار گردید مردی آرام خواهی بود ولی میبینم که تو مانند گذشته عیاش هستی و آنقدر نسبت بزنها علاقه داری که به محض ورود به طبس راه میخانه را پیش گرفتی تا این که خود را بزنها برسانی.
دیروز که تو از افق وارد شدی من دیدم که چشمهایت درخشان و گونههایت مدور است ولی بر اثر این که یکشب با این زن بسر بردی گونههایت فرو رفته و چشمهایت تیره شده است. و این موضوع نشان میدهد که تو نسبت بزنها دارای تمایل تسکینناپذیر هستی چون مردی که با اعتدال با زنها تفریح کند در یکشب اینطور تغییر قیافه نمیدهد. ولی اکثر مردها اینطور هستند و میل دارند که پیوسته با زنها تفریح کنند.
تا نزدیک خانه موتی همینطور حرف میزند تا اینکه باو گفتم ای زن آنچه تو میگوئی در گوش من مثل وز وز مگس میباشد، ساکت باش.
موتی ساکت شد ولی من میدانستم که خوشوقت است زیرا توانست که مرا بخانه برگرداند موتی و غلامان خانه را با گل تزیین کرده بودند و موتی برای دور کردن بلایا لاشه یک گربه مرده را مقابل خانه همسایه انداخت و چند طفل استخدام کرد که وقتی من وارد خانه میشوم با صدای بلند بگویند (مبارک باد روزی که ارباب ما مراجعت میکند).
موتی از این جهت اطفال مزبور را برای اینکار استخدام کرد که مایل بود من دارای فرزند باشم و میگفت در خانهای که طفل نباشد نشاط وجود ندارد.
ولی او بیک شرط آرزو میکرد که دارای فرزند شوم و آن اینکه زنی را بخانه نیاورم چون موتی نمیتوانست که حضور زنی را در خانه من تحمل نماید و چون بدون زن فرزند بوجود نمیآید من نمیتوانستم دارای فرزند شوم و آرزوی موتی را برآورم.
وقتی اطفال با صدای بلند و آهنگ مخصوص چند مرتبه گفتند: مبارک باد روزی که ارباب ما مراجعت میکند من به آنها چند حلقه مس دادم و موتی چند نان شیرینی که با عسل طبخ کرده بود بین بچهها توزیع کرد و کودکان شادیکنان رفتند.
پس از اینکه من وارد خانه شدم مریت نیز ورود نمود و من دیدم که خود را با گل مزین کرده و عطر بر بدن زده است.
موتی برای ما غذائی لذیذ از آن نوع اغذیه که فقط در طبس طبخ میشود و من نظیر آن را در هیچک از کشورهای دیگر نخوردهام تهیه کرده بود.
من و مریت شروع بصرف غذا کردیم و مریت دو مرتبه با صمیمیت غذای موتی را مورد تحسین قرار داد بطوری که آن زن بسیار خرسند شد ولی برای اینکه خرسندی خود را پنهان کند چهره درهم کشید و این طور نشان داد که از تحسین او نفرت دارد.
هنگام صرف غذا در آن خانه که منزل من و قبل از من خانه یک مسگر بود طوری بمن کنار مریت خوش میگذشت که خطاب بمیزان گفتم ای میزان آبی جریان خود را متوقف کن تا این لحظات بهمین حال باقی بماند و از بین نرود چون میدانم که هرگاه این لحظه ها از بین برود ممکن است که نظیر آن بدست نیاید.
صرف غذا در خانه من باتفاق مریت یک واقعه مهم نیست که من زیاد راجع بآن بحث کنم ولی از این جهت موضوع را میگویم که انسان برای تحصیل سعادت براه میافتد و اقطار جهان را زیر پا میگذارد و وقتی بخانه بر میگردد میفهمد سعادتی که وی در جستجوی آن بود در خانه است و او بیهوده برای یافتن سعادت جهان را میپیمود.
بعد از این که غذا صرف شد من دیدم که عدهای از فقرای محله ما و بعضی از بیماران سابق من که آنها هم در گذشته فقیر بودند ولی مثل این که برخی از آنها دارای بضاعت شدهاند البسه نو خود را پوشیده در حیاط گرد آمدهاند.
یکی از آنها بنمایندگی از طرف دیگران گفت سینوهه تا وقتی که تو در این محله بودی و برایگان ما را معالجه میکردی ما قدر تو را نمی دانستیم ولی بعد از اینکه از اینجا رفتی فهمیدیم که وجود تو چقدر مفید و مغتنم بود و اینک که مراجعت کردهای از دیدارت بسیار خرسند هستیم و این روز را که روز بازگشت تو میباشد مبارک میدانیم.
آنگاه هدایائی که برای من آورده بودند بمن دادند. آن هدایا کم قیمت بود ولی چون از روی صمیمیت ادا میشد مرا مسرور میکرد و من متوجه شدم که عدهای از فقرای محله ما فقیرتر از سابق شده اند زیرا خدای جدید فرعون مشکلاتی برای آنها بوجود آورده که بشغل و کسب آنها لطمه زده است.
یکی از فقراء برای من یک پیمانه سبوس آورد و سبوس غذای کسانی است که توانائی خرید گندم را ندارند. فقیری دیگر یک پرنده را که بوسیله سنگ صید کرده بود بمن ارزانی داشت. مردی چند خرمای خشک مقابل من نهاد و یک جوان فقیر یک گل بمن داد.
در بین بیماران خود من کاتب سالخوردهای را که ورم در گلو داشت (این ورم را امروز گواتر میخوانند – مترجم) و سر را خم کرده بود دیدم و از مشاهدة او حیرت کردم زیرا انتظار نداشتم که وی زنده باشد. و نیز غلامی که انگشتان او را معالجه کرده بودم دیدم و وی انگشتان خود را نشان داد که بدانم که وی بکلی معالجه شده است. یکی دیگر از بیماران قدیم من دختری بود که خود را ارزان میفروخت و من در گذشته چشم وی را معالجه کردم و او تمام همکاران خویش را نزد من فرستاد که من عیوب جسمی آنها را رفع کنم.
آن دختر که چند سال اخیر زنی کامل و فربه شده بود از بیماران قدیم من بشمار میآمد که من وی را با بضاعت میدیدم.
زیرا آن زن مزبور مال اندیشی داشت و فلزاتی را که از راه ارزان فروختن خویش بدست میآورد جمع کرد و چند دکه خریداری نمود و اجاره داد و در یکی از آن دکهها خود دکان عطر فروشی گشود و در عین این که عطر میفروخت نشانی زنهای زیبا را که حاضر بودند خویش را ارزان بفروشند بمشتریها میداد. من هدایای همه را با خوشوقتی پذیرفتم و چون عدهای از فقراء که آن روز بخانه من آمدند بیمار و احتیاج به معالجه داشتند من جامه کتان را از تن کندم و شروع بدرمان آنها نمودم.
مریت هم لباس از تن کند و در معالجه بمن کمک نمود و زخم بیماران را میشست و کارد مرا برای اینکه تطهیر شود در آتش میگذاشت یا تریاک را وارد رگ کسانی که میباید دندان آنها کشیده میشد میکرد تا اینکه درد کشیدن دندان را حس نکنند.
من متوجه بودم که بیماران من حتی زنها از این که مریت را مشغول کمک کردن بمن میدیدند خوشوقت هستند زیرا مریت اندامی زیبا داشت و هیچ پوشش مانع از دین زیبائیهای اندام او نمیشد.
وقتی گرم معالجه بیماران شدم یکمرتبه خود را همان سینوهه یافتم که در قدیم فقیر بود و فقراء را معالجه مینمود و از این که من هنوز بر اثر ثروت و مقام و سکونت در دربار فاسد نشدهام خود را سعادتمند یافتم و نظر باین که مریت زیبا برای مداوای بیماران بمن کمک میکرد بیشتر احساس سعادت مینمودم و باز در دل خود خطاب بمیزان میگفتم ای میزان جریان آب خود را متوقف کن زیرا اکنون خود را نیکبخت میبینم و میترسم که این لحظات نیکبختی اگر برود دوباره بدست نیاید.
وقتی آخرین بیمار تحت مداوا قرار گرفت و از خانه من رفت متوجه شدم که خورشید بافق مغرب نزدیک میشود در صورتی که هنوز بمنزل مادر فرعون نرفتهام.
مریت که دانست که من باید بمنزل مادر فرعون بروم آب آورد و من خود را شستم و کمک نمود که لباس بپوشم و طوق زر و صلیب حیاب را بگردنم آویخت و وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم گفت سینوهه در خانه مادر فرعون زیاد توقف نکن و بکوش که زودتر مراجعت نمائی زیرا حصیر خانه منتظر تو میباشد.