فصل هشتم - من پزشک فقرا شدم
یک روز که در مطب خود بودم و انتظار بیماران را میکشیدم که یکی از نگهبانان دربار وارد شد و پرسید (سینوهه) کیست؟ گفتم من هستم وی گفت شما را (پاتور) احضار کرده است. پرسیدم (پاتور) کجاست؟ جواب داد که وی در کاخ سلطنتی منتظر تو میباشد سئوال کردم یا نمیدانی با من چه کار دارد وی گفت تصور میکنم که مربوط به جنازه فرعون سابق است. من برخاستم و به دربار رفتم و (پاتور) را یافتم و او گفت (سینوهه) بطوری که میدانی ما آخرین کسانی بودیم که فرعون سابق را معالجه میکردیم و بهیمن جهت مومیائی کردن جنازه او باید تحت نظر ما انجام بگیرد. گفتم چرا اکنون این دستور را بما میدهند زیرا اگر اشتباه نکنم مدتی است که دیگران دست به این کار زدهاند. (پاتور) گفت حضور ما در انجام مراسم مومیائی کردن جنبه تشریفاتی دارد و من چون نمیتوانم درین کار شرکت کنم این امر را بتو واگذار مینمیم. گفتم اکنون من چه باید بکنم؟ (پاتور) گفت تو اکنون باید به (دارالممات) بروی و بهتر این است که غذا و لباس خود را ببری زیرا توقف تو در آنجا بیش از پانزده روز طول خواهد کشید و در این مدت تو ناظر آخرین کارهای مربوط به مومیائی کردن فرعون خواهی بود. گفتم یا غلام خود را ببرم یا نه؟ (پاتور) گفت بهتر است که از بردن غلام، خودداری کنی زیرا او مثل تو پزشک نیست و از دیدن بعضی از چیزها در (دارالممات) حیرت خواهد کرد. من که پزشک هستم، تا آن تاریخ، تصور می کردم که راجع به مرگ آنچه باید ببینم دیدهام. فکر مینمودم که دیگر چیزی وجود ندارد که با مرگ وابستگی داشته باشد و من آنرا از نزدیک ندیده باشم. در مقدمه این سرگذشت گفتم که ما اطبای مصر، مومیائی کردن جنازه را جزء علوم طبی نمیدانیم زیرا این کار، عملی است که اشخاص غیر متخصص هم میتوانند انجام بدهند. ولی بعد از اینکه به (دارالممات) رفتم متوجه شدم که سخت اشتباه میکردم و اشتباه من ناشی از این بود که مثل تمام اطبای مصر، تخصص را منحصر بکسانی میدانستم که از دانشکده دارالحیات خارج شدهاند. ما اطباء از روی خودپسندی تصور می نمائیم که تنها راه کارشناس شدن این است که انسان دوره مدرسه طب و دارالحیات را طی کند و اگر کسی این مدرسه را طی ننمید کارشناس طبی نخواهد شد. ولی وقتی من به دارالممات رفتم دیدم که در آنجا کارگرانی هستند که هرگز قدم به دارالحیات نگذاشتهاند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشریح بدن از من که یک پزشک متخصص میباشم بیشر است. (چون سینوهه نویسنده این کتاب در یکی از فصلهای ینده، بالنسبه، بتفصیل بمناسبت مومیائی کردن جسد دو تن از عزیزانش راجع به مومیائی کردن اجساد در دارالممات توضیح میدهد در اینجا نمیگوید که جسد فرعون را چگونه مومیائی میکردند و بطور کلی، اسلوب مومیائی کردن (در درجه اول) مخصوص فرعون و روسی بزرگ معابد و ثروتمندان این بود که اول هر چه در سینه و شکم و جمجمه بود خارج میکردند وتخم چشمها را بیرون میآوردند (چون فاسد میشد) و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمک غلیظ قرار میدادند و بعد از این که جسد را از آب خارج مینمودند حفرههای بدن و چشم را از نطرون (کربنات دوسدیوم هیدارته) پر میکردند و متخصصین مومیکار امروزی بطوری که مترجم در گذشته در مجله گریر (معالجه کردن) چاپ فرانسه خوانده عقیده دارند که مومیاکاران مصری روغن نباتی کرچک یا روغن نباتی کنجد را بر (نطرون) میافزودند و آنگاه جسد را دی یک اطاق گرم قرار میدادند تا رطوبت آن کم شود و سپس با نوارهای پهن که روی آن مومیا (قیر طبیعی) مالیده بودند سراپی جسد را نوارپیچ میکردند و چند لایه نوار بر جسد پیچیده میشد و جسد فرعون و روسی معابد و اغنیاء را در هفت لایه نوارپهن ميپیچیدند و آنگاه جسد مومیائی شده از دارالممات خارج میشد و برای دفن به قبرستان منتقل میگردید – مترجم)
من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خویش را تطهیر میکردم تا اینکه بوهای ناشی از خانه مرگ از بین برود و این مرتبه، بیماران به من مراجعه کردند و برای دوای دردهای مختلف از من دارو خواستند. من بزودی در طبس بین فقرای بیبضاعت محبوبیت پیدا کردم زیرا هرچه بابت حقالعلاج به من میدادند میگرفتم و مثل اطبای سلطنتی مغرور نبودم که بگویم حقالعلاج من زر و سیم است. شبها به مناسبت این که قلبم داری حرکت جوانی بود به دکه میرفتم و با دوست خود (توتمس) آشامیدنی مینوشیدم و درباره اوضاع جاری صحبت میکردیم. (آمنهوتب) سوم فرعون مصر که من ناظر بر مومیائی کردن جسد او بودم هرم نداشت تا اینکه وی را در آن دفن کنند و فرعون را در یکی از قبرهای عادی دفن نمودند. ولی بعد از اینکه فرعون دفن شد پسرش ولیعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند که وی قصد دارد که اول نزد خدیان خود را تطهیر نمید و بعد بطور رسمی فرعون مصر شود و در انتظار اینکه ولیعهد تطهیر شود، مادرش یک ریش بر زنخ نهاد و یک دم شیر به پشت خود آویخت و وقتی راه میرفت آن را دور کمر میبست و بر تخت سلطنت نشست و بجای پسر باداره امور کشور مشغول گردید. مادر ولیعهد اول کاری که کرد این بود که قاضی بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجای وی (آمی) را که گفتم کاهن معبد (آتون) بشمار میآمد قاضی بزرگ کرد و (آمی) بجای قاضی سلف، مقابل چهل طومار چرمی محتوی قوانین مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
بر اثر این واقعه عدهای از مردم خوابهای عجیب دیدند و بادهای غیرعادی وزید و مدت دو روز در طبس باران بارید و این باران قسمتی از گندمها را که کنار نیل انبوه کرده بودند پوسانید. ولی کسی از این وقایع حیرت نکرد برای اینکه پیوسته چنین بوده و هر وقت که کاهنین معبد (آمون) به خشم در میآمدند از این وقایع اتفاق میافتاد و در آن موقع هم کاهنین معبد (آمون) به مناسبت اینکه (آمی) یک مرد گمنام قاضی بزرگ گردید به خشم در آمدند. با اینکه کاهنین معبد (آمون) خشمگین بودند، چون حقوق سربازها مرتب میرسید و آنها از حیث غذا و آشامیدنی مضیقه نداشتند واقعهی ناگوار اتفاق نیفتاد. تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از کشورهای مجاور الواح خاک رس پخته که روی آنها کلماتی حاکی از ابراز تاسف نوشته شده بود برای مصر ارسال گردید و پادشاه (میتانی) دختر شش ساله خود را فرستاد که خواهر ولیعهد مصر، یعنی فرعون جدید شود. (کشور میتانی از کشورهای معروف دنیی قدیم در خاورمیانه بود و باستانشناسان میگویند که مرکز کشور میتانی در قسمت علییا در سرچشمههای دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطین میتانی در بعضی از ادوار کشور خود را از طرف مغرب تا ساحل دریی مدیترانه که امروز ساحل کشور سوریه است وسعت میدادند و کشور دو آب که در متن میخوانیم بینالنهرین است که دو رود فرات و دجله در آن جاری بود و هست – مترجم). کشور (میتانی) در سوریه واقع شده و نزدیک دریا میباشد و حد فاصل بین سوریه و کشورهای شمالی است و کاروانهائی که از کشور دو آب مییند از کشور میتانی عبور میکنند و بدریا میرسند. هر شب من و (توتمس) در دکه از این صحبتها میکردیم و گاهی بر حسب دعوت (توتمس) به خانه عیاشی میرفتیم و من رقص دختران را در آنجا تماشا میکردم ولی از رقص آنها زیاد لذت نمیبردم. از روزی که (نفر نفر نفر) را در دارالحیات دیده بودم دیگر هیچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زیبا هم مانند غذی لذیذ است و وقتی انسان غذی لذیذ خورد نمیتواند غذی بیمزه را تناول کند و گرچه (نفر نفر نفر)خواهر من نشده بود ولی شاید بهمین مناسبت که وی خواهر من نشد من بیشتر در آرزوی آن زن بودم.
شبها وقتی به خانه مراجعت ميکردم بر اثر آشامیدنی بسرعت خوابم ميبرد و صبح که بر ميخاستم مستی از روحم خارج میگردید و (کاپتا) غلام یک چشم من روی دستها و صورت و سرم آب میریخت و به من نان و ماهی شور میخورانید. بعد از اینکه لقمهی از نان و ماهی شور ميخوردم از اطاق خواب به مطب خود میرفتم و فقرا برای درمان دردهای خود بمن مراجعه مينمودند و فرزندان بعضی از زنها بقدری ضعیف بودند که من غلام خود را میفرستادم که برای آنها گوشت و میوه خریداری کند و به آنها بدهد. اگر این هزینههای بیفایده را نمیکردم میتوانستم ثروتمند شوم ولی هر چه بدست میآوردم یا صرف میخانه و خانههای عیاشی میشد یا اینکه به مصرف دادن اعانه به فقرا میرسید. یک روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سینوهه امروز در منزل یکی از اشراف جشن اقامه ميشود و از چند نفر از هنرمندان دعوت کردهاند که به آنجا بروند و وقتی از من دعوت نمودند من گفتم که باتفاق (سینوهه) در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانید. پرسیدم که این شخص که ضیافت میدهد کیست؟ وی در جواب گفت که او یک زن ميباشد ولی زنی است بسیار ثروتمند که ميتواند حلقههای طلا را مانند حلقههای مس خرج نمید (حلقههای طلا و نقره و مس مثل پولهای ریج امروز وسیله معامله بود – مترجم). هر دو خود را تطهیر کردیم و من و او عطر به بدن مالیدیم و بطرف خانهی که (توتمس) ميگفت روان شدیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدی موسیقی به گوش ما رسید و بوی عطر شامه را نوازش داد. وقتی وارد خانه شدیم قدم به تالاری وسیع گذاشتیم و من دیدم که در آن تالار عدهای کثیر از زیباترین زنهای طبس حضور دارند و بعضی از آنها داری شوهر ميباشند و برخی بیوه بشمار مییند.
مردهای جوان و پیر نیز حضور داشتند و بالی تالار عکس خدی مراد دادن، که سرش شبیه به گربه است نقش شده بود. بعضی از زنها که آرزو داشتند عاشقی ثروتمند نصیب آنها گردد جام آشامیدنی را بلند میکردند و بطرف خدی مزبور اشاره مينمودند و مينوشیدند. غلامها در تالار با سبوهای پر از آشامیدنی حرکت میکردند و در پیمانهها میریختند و بقدری گل روی زمین ریخته بودند که کف اطاق دیده نميشد و (توتمس) گفت نگاه کن یا در هیچ نقطه و هیچ یک از ادوار عمر این همه زنهای قشنگ دیده بودی؟ گفتم نه (توتمس) گفت تو که میتوانی زر و سیم بدست بیاوری و خواهر نداری یکی از این زنها را خواهر خود کن.
یک مرتبه زنی از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همین که چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزیدن کرد و گفتم (توتمس) من تصور میکنم که خدیان هم عاشق این زن هستند ... ببین چگونه راه میرود و نگاه کن چه چشمها و دهان قشنگی دارد. ولی من حیرت میکردم چرا با اینکه زن مذکور از تمام زنهای حاضر در آن مجلس زیباتر است مردها اطرافش را نگرفتهاند. (توتمس) گفت این زن، صاحب خانه است و این جشن را بافتخار خدائی که مراد میدهد اقامه کرده تا این که زنهائی که شوهر ندارند بتوانند در این جشن از خدا بخواهند که به آنها شوهر بدهد و آنهائی که شوهر دارند و آرزو کنند که شوهرهائی ثروتمندتر نصیبشان گردد. گفتم (توتمس) من این زن را دیدهام و او را میشناسم یا این زن (نفر نفر نفر) نیست؟ (توتمس) گفت بلی گفتم هنگامی که من در دارالحیات بودم یک مرتبه این زن آنجا آمد و با من صحبت کرد. (نفر نفر نفر) بما نزدیک شد و بهر دو تبسم کرد و من با شگفت دریافتم با اینکه دهان او تبسم میکند چشمهای او نميخندد و (نفر نفر نفر) دست را روی دست (توتمس) گذاشت و اشاره به یکی از دیوارهای اطاق کرد و گفت من از تو که این دیوارها را نقاشی کردهی خیلی راضی هستم یا مزد تو را دادهاند؟ (توتمس) گفت بلی من مزد خود را دریافت کردم و بعد چشمهای زن متوجه من گردید و متوجه شدم که مرا نميشناسد و خود را معرفی کردم و گفتم من (سینوهه) طبیب هستم و زن گفت من یک نفر را بنام (سینوهه) ميشناسم که در دارالحیات تحصیل ميکرد. گفتم من همان سینوهه ميباشم زن چشمهای خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ میگوئی و تو (سینوهه) نیستی برای اینکه (سینوهه) پسری جوان بود که در صورت او چین وجود نداشت و من ینک ميبینم که وسط دو ابروی تو چین وجود دارد و سینوهه صورتی زیبا داشت ولی تو داری قیافهی پژمرده هستی. گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سینوهه) هستم و اگر باور نميکنی من یک دلیل بتو ارائه میدهم که در هویت من تردید نداشته باشی و آن دلیل عبارت از انگشتری است که در دارالحیات بمن دادی. آنگاه انگشتر را که در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرتداری انگشتر خود را بگیر که دیگر یادگار تو نزد من نباشد و من میروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد. (نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زیرا این انگشتر برای تو گرانبهاست چون کمتر اتفاق ميافتد که من به کسی هدیهی بدهم و از اینجا هم نرو و بعد از اینکه میهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم کرد. آنوقت من به یکی از غلامان اشاره کردم که در پیمانه من آشامیدنی بریزد و آنچه که وی بمن داد لذیذترین آشامیدنی بود که خورده بودم زیرا میدانستم که (نفر نفر نفر) مرا دوست میدارد و اگر از من نفرت میداشت بمن نمیگفت که تا خاتمه جشن در منزل او بمانم. بعضی از میهمانان بر اثر افراط در نوشیدن آشامیدنی گرفتار تهوع میشدند و غلامان ظروفی را به آنها میدادند که در آن استفراغ کنند. حتی (توتمس) هم بر اثر افراط در آشامیدنی دچار تهوع شد و اختیار از دست داد ولی در آن جشن دو نفر در صرف آشامیدنی امسک کردند یکی زن میزبان و دیگری من که آرزو داشتم که با وی صحبت کنم. وقتی کف اطاق با سبوها و پیمانههای شکسته مفروش شد و زن و مرد طوری بیخود گردیدند که دیگر کسی نمیتوانست نه صحبت کند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگی کشیدند و غلامان وارد شدند تا این که اربابان مست خود را به خانههای آنها ببرند. آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق دیگر برد و در کنار خود نشانید و من از او پرسیدم که یا این خانه بتو تعلق دارد؟ زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفت در طبس هیچ یک از زنهائی که حاضرند با مردها معاشقه نمیند بقدر من ثروت ندارند. بعد دست مرا نوازش کرد و گفت برای چه آنروز که بتو گفتم بخانه من بیائی نیامدی؟ گفتم در آن روز من از تو ترسیدم برای اینکه کودک بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اینکه مرد شدی با زنهای زیاد معاشقه کردی و هر شب به خانههای عیاشی میرفتی؟ گفتم آری هر شب به خانههای عیاشی میرفتم ولی تا این لحظه که من در کنار تو نشستهام هیچ زن، خواهر من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ میگوئی و چگونه ممکن است مردی هر شب به خانههای عیاشی برود و زنهای آن منازل خواهر او نشوند. گفتم هر دفعه که یکی از زنهای این نوع منازل بطرف من ميآمدند من باید تو میافتادم و همین که قیافه تو را از نظر میگذرانیدم ميفهمیدم که دیگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئی هر گاه روزی من خواهر تو بشوم بین موضوع پی خواهم برد و خواهم دانست که بمن دروغ گفتهی. گفتم من دروغ نمیگویم و هرگز دروغ نگفتهام (نفر نفر نفر) پرسید اکنون چه میخواهی بکنی؟ گفتم تا امروز من به خدیان عقیده نداشتم و اعتقاد به خدیان را جزو موهومات میدانستم و اکنون میروم و در تمام معبدها، بشکرانه اینکه خدیان مرا بتو رسانیدند و تو را دیدم قربانی مينمیم و بعد عطر خریداری میکنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینکه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر به مشام تو برسد و گل از درختها و بوتهها خواهم کند تا اینکه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پی تو بریزم. زن گفت این کار را نکن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم داری عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نميباشم و اگر میل داری که من خواهر تو بشوم بیا که بباغ برویم تا اینکه من برای تو داستانی نقل کنم. گفتم (نفر نفر نفر) من تو را میخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا میخواهی باید داستان مرا گوش کنی و من چون ممکن است رضایت بدهم که امشب با تو تفریح کنم میل دارم که باتفاق غذا بخوریم آنوقت بباغ رفتیم و من که بوی گلهای اقاقیا را استشمام کردم طوری بوجد آمدم که میخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگیرم ولی مرا از خود دور کرد و گفت اول داستان مرا گوش کن. نور ماه بر استخر باغ میتابید و گلهای نیلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغهای شب شروع به خوانندگی کردند. بر حسب امر زن، غلامی برای ما یک مرغابی بریان و آشامیدنی آورد و ما شروع به خوردن و نوشیدن کردیم و هر دفعه که من میخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگیرم او ميگفت صبر کن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسندیدی من خواهر تو خواهم شد. ولی باز هیجان جوانی مرا وادار میکرد که او را در بر بگیرم و مانع از این شوم که داستان خود را بگوید و باو گفتم (نفر نفر نفر) یا ممکن است که من در این شب در این نور ماه بتوانم سر تراشیده تو را ببینم. زن گفت وقتی تو موافقت کردی که من خواهر تو بشوم من موی عاریه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه میدهم که تو سر تراشیده مرا نوازش کنی. (با اینکه تکرار توضیحات در این کتاب از طرف مترجم خوب نیست و خواننده را ممکن است متنفر کند باید بگویم که در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر زنهای اشراف سر را ميتراشیدند و موی عاریه میگذاشتند و یکی از بزرگترین موفقیتهای یک مرد نزد یک زن این بود که بتواند سر تراشیده وی را ببیند و نوازش کند – مترجم).
من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خویش را تطهیر میکردم تا اینکه بوهای ناشی از خانه مرگ از بین برود و این مرتبه، بیماران به من مراجعه کردند و برای دوای دردهای مختلف از من دارو خواستند. من بزودی در طبس بین فقرای بیبضاعت محبوبیت پیدا کردم زیرا هرچه بابت حقالعلاج به من میدادند میگرفتم و مثل اطبای سلطنتی مغرور نبودم که بگویم حقالعلاج من زر و سیم است. شبها به مناسبت این که قلبم داری حرکت جوانی بود به دکه میرفتم و با دوست خود (توتمس) آشامیدنی مینوشیدم و درباره اوضاع جاری صحبت میکردیم. (آمنهوتب) سوم فرعون مصر که من ناظر بر مومیائی کردن جسد او بودم هرم نداشت تا اینکه وی را در آن دفن کنند و فرعون را در یکی از قبرهای عادی دفن نمودند. ولی بعد از اینکه فرعون دفن شد پسرش ولیعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند که وی قصد دارد که اول نزد خدیان خود را تطهیر نمید و بعد بطور رسمی فرعون مصر شود و در انتظار اینکه ولیعهد تطهیر شود، مادرش یک ریش بر زنخ نهاد و یک دم شیر به پشت خود آویخت و وقتی راه میرفت آن را دور کمر میبست و بر تخت سلطنت نشست و بجای پسر باداره امور کشور مشغول گردید. مادر ولیعهد اول کاری که کرد این بود که قاضی بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجای وی (آمی) را که گفتم کاهن معبد (آتون) بشمار میآمد قاضی بزرگ کرد و (آمی) بجای قاضی سلف، مقابل چهل طومار چرمی محتوی قوانین مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
بر اثر این واقعه عدهای از مردم خوابهای عجیب دیدند و بادهای غیرعادی وزید و مدت دو روز در طبس باران بارید و این باران قسمتی از گندمها را که کنار نیل انبوه کرده بودند پوسانید. ولی کسی از این وقایع حیرت نکرد برای اینکه پیوسته چنین بوده و هر وقت که کاهنین معبد (آمون) به خشم در میآمدند از این وقایع اتفاق میافتاد و در آن موقع هم کاهنین معبد (آمون) به مناسبت اینکه (آمی) یک مرد گمنام قاضی بزرگ گردید به خشم در آمدند. با اینکه کاهنین معبد (آمون) خشمگین بودند، چون حقوق سربازها مرتب میرسید و آنها از حیث غذا و آشامیدنی مضیقه نداشتند واقعهی ناگوار اتفاق نیفتاد. تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از کشورهای مجاور الواح خاک رس پخته که روی آنها کلماتی حاکی از ابراز تاسف نوشته شده بود برای مصر ارسال گردید و پادشاه (میتانی) دختر شش ساله خود را فرستاد که خواهر ولیعهد مصر، یعنی فرعون جدید شود. (کشور میتانی از کشورهای معروف دنیی قدیم در خاورمیانه بود و باستانشناسان میگویند که مرکز کشور میتانی در قسمت علییا در سرچشمههای دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطین میتانی در بعضی از ادوار کشور خود را از طرف مغرب تا ساحل دریی مدیترانه که امروز ساحل کشور سوریه است وسعت میدادند و کشور دو آب که در متن میخوانیم بینالنهرین است که دو رود فرات و دجله در آن جاری بود و هست – مترجم). کشور (میتانی) در سوریه واقع شده و نزدیک دریا میباشد و حد فاصل بین سوریه و کشورهای شمالی است و کاروانهائی که از کشور دو آب مییند از کشور میتانی عبور میکنند و بدریا میرسند. هر شب من و (توتمس) در دکه از این صحبتها میکردیم و گاهی بر حسب دعوت (توتمس) به خانه عیاشی میرفتیم و من رقص دختران را در آنجا تماشا میکردم ولی از رقص آنها زیاد لذت نمیبردم. از روزی که (نفر نفر نفر) را در دارالحیات دیده بودم دیگر هیچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زیبا هم مانند غذی لذیذ است و وقتی انسان غذی لذیذ خورد نمیتواند غذی بیمزه را تناول کند و گرچه (نفر نفر نفر)خواهر من نشده بود ولی شاید بهمین مناسبت که وی خواهر من نشد من بیشتر در آرزوی آن زن بودم.
شبها وقتی به خانه مراجعت ميکردم بر اثر آشامیدنی بسرعت خوابم ميبرد و صبح که بر ميخاستم مستی از روحم خارج میگردید و (کاپتا) غلام یک چشم من روی دستها و صورت و سرم آب میریخت و به من نان و ماهی شور میخورانید. بعد از اینکه لقمهی از نان و ماهی شور ميخوردم از اطاق خواب به مطب خود میرفتم و فقرا برای درمان دردهای خود بمن مراجعه مينمودند و فرزندان بعضی از زنها بقدری ضعیف بودند که من غلام خود را میفرستادم که برای آنها گوشت و میوه خریداری کند و به آنها بدهد. اگر این هزینههای بیفایده را نمیکردم میتوانستم ثروتمند شوم ولی هر چه بدست میآوردم یا صرف میخانه و خانههای عیاشی میشد یا اینکه به مصرف دادن اعانه به فقرا میرسید. یک روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سینوهه امروز در منزل یکی از اشراف جشن اقامه ميشود و از چند نفر از هنرمندان دعوت کردهاند که به آنجا بروند و وقتی از من دعوت نمودند من گفتم که باتفاق (سینوهه) در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانید. پرسیدم که این شخص که ضیافت میدهد کیست؟ وی در جواب گفت که او یک زن ميباشد ولی زنی است بسیار ثروتمند که ميتواند حلقههای طلا را مانند حلقههای مس خرج نمید (حلقههای طلا و نقره و مس مثل پولهای ریج امروز وسیله معامله بود – مترجم). هر دو خود را تطهیر کردیم و من و او عطر به بدن مالیدیم و بطرف خانهی که (توتمس) ميگفت روان شدیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدی موسیقی به گوش ما رسید و بوی عطر شامه را نوازش داد. وقتی وارد خانه شدیم قدم به تالاری وسیع گذاشتیم و من دیدم که در آن تالار عدهای کثیر از زیباترین زنهای طبس حضور دارند و بعضی از آنها داری شوهر ميباشند و برخی بیوه بشمار مییند.
مردهای جوان و پیر نیز حضور داشتند و بالی تالار عکس خدی مراد دادن، که سرش شبیه به گربه است نقش شده بود. بعضی از زنها که آرزو داشتند عاشقی ثروتمند نصیب آنها گردد جام آشامیدنی را بلند میکردند و بطرف خدی مزبور اشاره مينمودند و مينوشیدند. غلامها در تالار با سبوهای پر از آشامیدنی حرکت میکردند و در پیمانهها میریختند و بقدری گل روی زمین ریخته بودند که کف اطاق دیده نميشد و (توتمس) گفت نگاه کن یا در هیچ نقطه و هیچ یک از ادوار عمر این همه زنهای قشنگ دیده بودی؟ گفتم نه (توتمس) گفت تو که میتوانی زر و سیم بدست بیاوری و خواهر نداری یکی از این زنها را خواهر خود کن.
یک مرتبه زنی از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همین که چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزیدن کرد و گفتم (توتمس) من تصور میکنم که خدیان هم عاشق این زن هستند ... ببین چگونه راه میرود و نگاه کن چه چشمها و دهان قشنگی دارد. ولی من حیرت میکردم چرا با اینکه زن مذکور از تمام زنهای حاضر در آن مجلس زیباتر است مردها اطرافش را نگرفتهاند. (توتمس) گفت این زن، صاحب خانه است و این جشن را بافتخار خدائی که مراد میدهد اقامه کرده تا این که زنهائی که شوهر ندارند بتوانند در این جشن از خدا بخواهند که به آنها شوهر بدهد و آنهائی که شوهر دارند و آرزو کنند که شوهرهائی ثروتمندتر نصیبشان گردد. گفتم (توتمس) من این زن را دیدهام و او را میشناسم یا این زن (نفر نفر نفر) نیست؟ (توتمس) گفت بلی گفتم هنگامی که من در دارالحیات بودم یک مرتبه این زن آنجا آمد و با من صحبت کرد. (نفر نفر نفر) بما نزدیک شد و بهر دو تبسم کرد و من با شگفت دریافتم با اینکه دهان او تبسم میکند چشمهای او نميخندد و (نفر نفر نفر) دست را روی دست (توتمس) گذاشت و اشاره به یکی از دیوارهای اطاق کرد و گفت من از تو که این دیوارها را نقاشی کردهی خیلی راضی هستم یا مزد تو را دادهاند؟ (توتمس) گفت بلی من مزد خود را دریافت کردم و بعد چشمهای زن متوجه من گردید و متوجه شدم که مرا نميشناسد و خود را معرفی کردم و گفتم من (سینوهه) طبیب هستم و زن گفت من یک نفر را بنام (سینوهه) ميشناسم که در دارالحیات تحصیل ميکرد. گفتم من همان سینوهه ميباشم زن چشمهای خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ میگوئی و تو (سینوهه) نیستی برای اینکه (سینوهه) پسری جوان بود که در صورت او چین وجود نداشت و من ینک ميبینم که وسط دو ابروی تو چین وجود دارد و سینوهه صورتی زیبا داشت ولی تو داری قیافهی پژمرده هستی. گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سینوهه) هستم و اگر باور نميکنی من یک دلیل بتو ارائه میدهم که در هویت من تردید نداشته باشی و آن دلیل عبارت از انگشتری است که در دارالحیات بمن دادی. آنگاه انگشتر را که در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرتداری انگشتر خود را بگیر که دیگر یادگار تو نزد من نباشد و من میروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد. (نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زیرا این انگشتر برای تو گرانبهاست چون کمتر اتفاق ميافتد که من به کسی هدیهی بدهم و از اینجا هم نرو و بعد از اینکه میهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم کرد. آنوقت من به یکی از غلامان اشاره کردم که در پیمانه من آشامیدنی بریزد و آنچه که وی بمن داد لذیذترین آشامیدنی بود که خورده بودم زیرا میدانستم که (نفر نفر نفر) مرا دوست میدارد و اگر از من نفرت میداشت بمن نمیگفت که تا خاتمه جشن در منزل او بمانم. بعضی از میهمانان بر اثر افراط در نوشیدن آشامیدنی گرفتار تهوع میشدند و غلامان ظروفی را به آنها میدادند که در آن استفراغ کنند. حتی (توتمس) هم بر اثر افراط در آشامیدنی دچار تهوع شد و اختیار از دست داد ولی در آن جشن دو نفر در صرف آشامیدنی امسک کردند یکی زن میزبان و دیگری من که آرزو داشتم که با وی صحبت کنم. وقتی کف اطاق با سبوها و پیمانههای شکسته مفروش شد و زن و مرد طوری بیخود گردیدند که دیگر کسی نمیتوانست نه صحبت کند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگی کشیدند و غلامان وارد شدند تا این که اربابان مست خود را به خانههای آنها ببرند. آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق دیگر برد و در کنار خود نشانید و من از او پرسیدم که یا این خانه بتو تعلق دارد؟ زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفت در طبس هیچ یک از زنهائی که حاضرند با مردها معاشقه نمیند بقدر من ثروت ندارند. بعد دست مرا نوازش کرد و گفت برای چه آنروز که بتو گفتم بخانه من بیائی نیامدی؟ گفتم در آن روز من از تو ترسیدم برای اینکه کودک بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اینکه مرد شدی با زنهای زیاد معاشقه کردی و هر شب به خانههای عیاشی میرفتی؟ گفتم آری هر شب به خانههای عیاشی میرفتم ولی تا این لحظه که من در کنار تو نشستهام هیچ زن، خواهر من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ میگوئی و چگونه ممکن است مردی هر شب به خانههای عیاشی برود و زنهای آن منازل خواهر او نشوند. گفتم هر دفعه که یکی از زنهای این نوع منازل بطرف من ميآمدند من باید تو میافتادم و همین که قیافه تو را از نظر میگذرانیدم ميفهمیدم که دیگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئی هر گاه روزی من خواهر تو بشوم بین موضوع پی خواهم برد و خواهم دانست که بمن دروغ گفتهی. گفتم من دروغ نمیگویم و هرگز دروغ نگفتهام (نفر نفر نفر) پرسید اکنون چه میخواهی بکنی؟ گفتم تا امروز من به خدیان عقیده نداشتم و اعتقاد به خدیان را جزو موهومات میدانستم و اکنون میروم و در تمام معبدها، بشکرانه اینکه خدیان مرا بتو رسانیدند و تو را دیدم قربانی مينمیم و بعد عطر خریداری میکنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینکه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر به مشام تو برسد و گل از درختها و بوتهها خواهم کند تا اینکه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پی تو بریزم. زن گفت این کار را نکن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم داری عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نميباشم و اگر میل داری که من خواهر تو بشوم بیا که بباغ برویم تا اینکه من برای تو داستانی نقل کنم. گفتم (نفر نفر نفر) من تو را میخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا میخواهی باید داستان مرا گوش کنی و من چون ممکن است رضایت بدهم که امشب با تو تفریح کنم میل دارم که باتفاق غذا بخوریم آنوقت بباغ رفتیم و من که بوی گلهای اقاقیا را استشمام کردم طوری بوجد آمدم که میخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگیرم ولی مرا از خود دور کرد و گفت اول داستان مرا گوش کن. نور ماه بر استخر باغ میتابید و گلهای نیلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغهای شب شروع به خوانندگی کردند. بر حسب امر زن، غلامی برای ما یک مرغابی بریان و آشامیدنی آورد و ما شروع به خوردن و نوشیدن کردیم و هر دفعه که من میخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگیرم او ميگفت صبر کن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسندیدی من خواهر تو خواهم شد. ولی باز هیجان جوانی مرا وادار میکرد که او را در بر بگیرم و مانع از این شوم که داستان خود را بگوید و باو گفتم (نفر نفر نفر) یا ممکن است که من در این شب در این نور ماه بتوانم سر تراشیده تو را ببینم. زن گفت وقتی تو موافقت کردی که من خواهر تو بشوم من موی عاریه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه میدهم که تو سر تراشیده مرا نوازش کنی. (با اینکه تکرار توضیحات در این کتاب از طرف مترجم خوب نیست و خواننده را ممکن است متنفر کند باید بگویم که در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر زنهای اشراف سر را ميتراشیدند و موی عاریه میگذاشتند و یکی از بزرگترین موفقیتهای یک مرد نزد یک زن این بود که بتواند سر تراشیده وی را ببیند و نوازش کند – مترجم).
+ نوشته شده در ۱۳۸۶/۱۰/۱۴ ساعت ۳:۲۱ ب.ظ توسط محسن
|