فصل سی و پنجم - بازگشت به دارالحیات در طبس
فرعون این عذر را پذیرفت و من بعد از ورود به طبس براستی خواهان رفتن به دارالحیات بودم.
زیرا در تمام مدتی که در شهر افق بسر بردم یک سر را نشکافتم و میترسیدم که مهارت دست من از بین رفته باشد.
دیگر اینکه امیدوار بودم که بعد از ورود به دارالحیات از علوم جدید که در دوره ما وجود نداشت برخوردار شوم. در دوره ما هرکس که میخواست در دارالحیات تحصیل کند بدواٌ کاهن معبد آمون شود و بعد از اینکه کاهن میشد و در دارالحیات تحصیل میکرد نمیتوانست بپرسد برای چه؟
در دوره ما در دارالحیات قبول علم تعبدی بود و به محصلین میگفتند چون دانشمندان در گذشته اینطور عقیده داشتند شما هم باید عقیده علمی و اسلوب تداوی آنها را بپذیرید و ماهم میپذیرفتیم. (مترجم ناتوان کوچکتر از آن است که بتواند راجع به مسائل علمی اظهار عقیده کند و آنچه اینک میگوید نقل قول از دانشمندان معاصر اروپا می باشد که در کتابها یا مجلات خارجی خوانده است و آنها میگویند که عقیده داشتن به نظریههای علمی ارسطو از طرف دانشمندان اروپا پیشرفت علم را در مغرب زمین تقریباٌ هفده قرن بتاخیر انداخت زیرا هیچ دانشمند اروپائی جرئت نمیکرد نظریهای ابراز کند که مغایر با نظریه ارسطو باشد و آنچه سینوهه در این جا میگوید شبیه است به قبول تعبدی نظریههای ارسطو و از جمله نظریه ثابت بودن زمین و گردش خورشید و سیارات بدور آن که در تمام قرون وسطی بیچون و چرا از طرف علمای اروپا پذیرفته میشد – مترجم).
ولی بعد از اینکه خدای سابق سرنگون شد و خدای جدید جای او را گرفت دیگر محصلین دارالحیات مجبور نبودن که کاهن معبد آمون شوند و بدون طی این مرحله شروع به تحصیل میکردند و اختیار داشتند که بپرسند برای چه من چون این نکته را میدانستم فکر میکردم که علوم در دارالحیات خیلی توسعه بهم رسانیده و محصلین که میتوانند ایراد بگیرند و اشکالات علمی را بپرسند موفق شدند طرقی جدید را در عرضه علم مفتوح نمایند.
ما وقتی در دارالحیات تحصیل میکردیم نمیتوانستیم ایراد بگیریم و اگر از استاد میپرسیدیم که برای چه باید اینطور باشد جواب میداد برای اینکه دانشمندان گذشته اینطور عمل میکردند یا اینکه جواب میداد که آمون چنین خواسته است و در دوران تحصیل دهها اشکال برای ما پیش میآمد که هیچ یک از آنها را استادان حل نمیکردند.
ولی محصلین جدید میتوانستند ایراد خود را بگویند و از استاد بخواهند که مشکلاتشان را حل کند.
لیکن بعد از اینکه وارد دارالحیات شدم دیدم که هم از کمیت تحصیلات کاسته شده و هم از کیفیت آن و محصلین قصد ندارند دانشمند شوند بلکه میخواهند که نامشان در دفتر آن دارالعلم ثبت شود تا اینکه بعنوان فارغالتحصیل دارالحیات بتوانند شروع به طبابت کنند و فلز تحصیل نمایند و از شماره بیمارانی هم که به دارالحیات مراجعه میکردند کاسته شده بود و مردم مثل گذشته به آن مدرسه بزرگ طبی ایمان نداشتند و بآنجا برای درمان مراجعه نمینمودند زیرا میدانستند عدهای از استادان مدرسه از دارالحیات خارج شده در شهر مطب باز کردهاند. من بعد از مراجعت به طبس در دارالحیات مبادرت به سه عمل سر شکافی کردم و با اینکه محصلین مهارت مرا ستودند خود متوجه شدم که دست من سرعت و دقت گذشته را ندارد و بینائی من رو بکاهش نهاده است از این سه عمل جراحی یکی را من بقصد آسوده کردن مریض بانجام رسانیدم زیرا بیمار خیلی درد میکشید و من سرش را شکافتم تا اینکه او را از درد برهانم.
دومی مردی بود که دو سال قبل از آن تاریخ شبی بر اثر مستی به بام خانه رفت و چون خواستند او را به زیر آورند گریخت و از بام افتاد.
آنمرد جراحت ظاهری نداشت ولی بعد از چند روز گرفتار حملات صرع شد و گاهی بخود میپیچید و فریاد میزد و مناظر موهوم میدید یا خویش را مرطوب میکرد من بر حسب توصیه استادانی که در دارالحیات تدریس میکردند هنگام عمل جراحی در مورد سر آن مرد مجبور شدم که از مردی که حضور او مانع از ریزش خون میشد بخواهم که در موقع عمل حاضر باشد و اینمرد ابلهتر از مردی بود که در کاخ فرعون حضور یافت و من در این کتاب راجع باو صحبت کردم و گفتم که فوت کرد و بقدر او هم توانائی جلوگیری از ریزش خون را نداشت و میدیدم که هنگام عمل گاهی از زخم قطرههای خون بیرون میآید. وقتی سر بیمار را گشودم دیدم که بعضی از نقاط مغز بیمار بر اثر خون مرده سیاه شده است و با دقت خونهای مرده را از مغز او دور کردم ولی پس از اینکه سرش را بستم حملههای صرع بکلی از بین رفت و روز سوم همانگونه که من انتظار میکشیدم زندگی را بدرود گفت و با اینکه بیمار در روز سوم فوت کرد کسی تعجب ننمود زیرا همه میدانستند که نادر است سر کسی را بگشایند و او زنده بماند.
محصلین بعد از خاتمه عمل مرا مورد تمجید قرار دادند در صورتیکه من کاری برجسته نکرده بودم و در دوره ما شکافتن سر نمیگویم که یک عمل بیاهمیت بود ولی باعث حیرت هم نمیشد.
سومین نفر که من سرش را شکافتم جوانی بود که در کوچه مورد حمله دزدها قرار گرفت و فلز او را ربودند و سرش را شکستند.
وقتی که جوان مزبور را به دارالحیات آوردند من آنجا بودم و چون دریافتم که وضع مریض خطرناک است تصمیم گرفتم که فوری او را مورد عمل قرار بدهم و استخوانهای شکسته را از سرش دور نمودم و روی شکاف سر یک قطعه نقره که در آتش نهده شده و بعد خنک گردیده بود قرار دادم و سرش را بستم.
جوان مزبور دو هفته دیگر معالجه شد و گرچه بدواٌ نمیتوانست دستها و پاها را براحتی تکان بدهد و وقتی کف دست و کف پای او را قلقلک میدادند احساس نمیکردند. ولی پس از آن معالجه شد و زندگی عادی را از سر گرفت.
با اینکه این مریض زنده ماند محصلین دارالحیات عقیده داشتند که عمل ماقبل من در مورد آنمرد مصروع بیشتر دارای اهمیت بود برای اینکه توانستم خونهای مرده را از مغز آن مرد دور کنم بدون اینکه هنگام عمل بمیرد.
استادان دارالحیات هم مثل محصلین بمن احترام میگذاشتند ولی چون از شهر افق آمده صلیب حیات برگردن داشتم احتیاط میکردند و در حضور من حرفهای خصوصی نمیزدند و مانند سگی که دیگری را میبوید مرا میبوئیدند که بدانند که آیا میتوانند نسبت بمن اعتماد داشته باشند یا نه؟
من هرگز راجع به آتون و مسائل مذهبی با آنها صحبت نمیکردم چون میدانستم که دارالحیات هنوز یکی از دژهای بزرگ خدای سابق آمون است.
بعد از این که سومین عمل جراحی من با موفقیت بانجام رسید (یعنی مریض هنگام عمل نمرد بلکه مدتی بعد از خاتمه عمل زندگی را بدرود گفت و یکی از آن سه نفر هم زنده ماند) یکی از اطبای دارالحیات در یک اطاق خلوت نزد من آمد و گفت: ای سینوهه تو مردی دانشمند هستی و در گذشته در همین مدرسه تحصیل کردهای و آیا از این که بیماران باینجا مراجعه نمینمایند حیرت نمیکنی؟
گفتم باید بگویم که من از این موضوع متحیر هستم آن پزشک گفت علت اینکه بیماران باین جا مراجعه نمیکنند این است که میدانند که در طبس اطبائی هستند که میتوانند بدون کارد و آتش و دارو و زخم بندی بیماران را معالجه نمایم و بگویم که آیا میل داری این نوع معالجه را ببینی؟ و اگر مایل هستی ما تو را بمطب اینگونه اطباء میبریم بشرط اینکه موافقت کنی که چشمهایت را ببندیم که ندانی بکجا میروی و قول بدهی که آنچه میبینی بدیگران ابراز ننمائی. گفتم من راجع به چیزهائی که امروز مردم در طبس میگویند یا تصور میکنند مطالب زیاد شنیدهام ولی چون یک پزشک هستم عقیده ندارم که میتوان بدون دارو و زخم بندی و کارد و آتش امراض را معالجه کرد و لذا میل ندارم که وارد این حقهبازی شوم زیرا اگر وارد این حقهبازی گردم خواهند گفت که پزشک مخصوص فرعون هم شاهد بود که بدون دارو و زخم بندی و کارد و آتش بیماران معالجه شدند و من میل ندارم که از نام من برای گواهی ناصواب و دروغ استفاده نمایند.
وی گفت سینوهه چون تو مردی دانشمند هستی و بکشورهای خارج مسافرت کرده علوم دیگران را آموختهای نمیتوان تو را با حقهبازی فریب داد و برای اینکه بتو نشان بدهم که ما میتوانیم بدون دارو و زخم بندی وغیره معالجه کنیم از تو دعوت مینمایم که بیائی و طرز معالجه بعضی از اطباء را ببینی و تو وقتی مبادرت بشکافتن سر کردی از وجود مردی استفاده نمودی که حضور وی از خون ریزی مجروح جلوگیری میکند در صورتیکه تو برای جلوگیری از خونریزی نه آتش بکار بردی نه پارچه زخمبندی و در اینصورت چرا معالجه کردن بیمار را بدون دارو و کارد و آتش حقهبازی میدانی.
این حرف در من اثر کرد و گفتم بسیار خوب من حاضرم که بیایم و ببینم که شما چگونه معالجه میکنید و آن مرد که طبیب دارالحیات بود قرار گذاشت که شب با تختروان بیاید و مرا با خود ببرد ولی گفت که باید چشمهای مرا ببندد تا اینکه من ندانم کجا میروم.
شب وی آمد و بعد از اینکه مرا وارد تختروان کرد چشمهایم را بست و تختروان براه افتاد. آنگاه تختروان متوقف شد و غلامان آن را بر زمین نهادند و آن مرد مرا از تختروان خارج نمود و دستم را گرفت و حس کردم که وارد دالانی شدهایم و بعد از اینکه مدتی در دالان مزبور راه پیمودیم و از چند پلکان گذشتیم آن مرد چشمانم را گشود و من خود را در اطاقی یافتم که چند چراغ در آن میسوخت و یک کاهن شبیه به کاهنان معبد خدای سابق با سر تراشیده و روغن زده آنجا بود.
کاهن مذکور مرا باسم خواند و معلوم شد که نامم را میداند و بعد بطرف گوشهای از اطاق اشاره کرد و من دیدم که در آنجا سه نفر دراز کشیدهاند.
کاهن گفت سینوهه این سه نفر بیمار هستند و برای این که بدانی که خدعه در کار نیست برو و آنها را معاینه کن.
من بطرف آنها رفتم و شروع بمعاینه کردم و دیدم یکی از بیماران زنی است جوان و لاغر اندام و نمیتواند از جا تکان بخورد و مثل اینکه فقط چشمهای او جان دارد. دیگری جوانی بود که در سراسر بدن او تاولهای بزرگ و مرطوب دیده میشد و مشاهده وی تولید نفرت برای افراد عادی میکرد و مریض سوم را پیرمردی مفلوج تشکیل میداد و نمیتوانست دو پای خود را تکان بدهد.
من برای حصول اطمینان از اینکه وی مفلوج است سوزنی را در پای او فرو کردم و او هیچ احساس درد ننمود و این موضوع ثابت میکرد که وی مبتلا به فلج کامل شده و دو پایش هم بیحرکت است و هم فاقد احساس.
بکاهن گفتم شکی وجود ندارد که این سه نفر بیمار هستند و اگر من پزشک معالج آنها بودم هر سه را بدارالحیات میفرستادم ولی میدانم که دارالحیات باحتمال قوی قادر به معالجه زن و پیرمرد نیست ولی میتواند که جوان را بوسیله مالیدن گوگرد روی زخمهای بدن و استحمام با آب گرم مخلوط با گوگرد معالجه نماید.
کاهن یک مسند را بمن نشان داد و گفت سینوهه بنشین و ببین که ما اکنون جلوی چشم تو این سه نفر را چگونه معالجه میکنیم.
بعد بر حسب امر کاهن چند غلام وارد شدند و آن سه بیمار را از گوشه اطاق بلند کردند و وسط اطاق قرار دادند.
پس از آن یک سرود که بوسیله عدهای خوانده میشد از خارج بگوش رسید و چند لحظه بعد از آن عده ای از کاهنان خدای سابق با خواندن سرود وارد اطاق گردیدند و اطراف آن سه بیمار حلقه زدند.
سپس بیانقطاع آواز خواندند و جست و خیز کردند و جامه از تن بیرون آوردند و بدن را با کاردهای سنگی خراشیدند بطوری که خون از بدن آنها جاری شد.
من از مشاهده این اعمال حیرت کردم برای اینکه یکمرتبه درسوریه نظیر آن را دیده بودم.
ولی غوغا و جست و خیز کاهنان طوری توسعه یافت که تولید وحشت میکرد و در حالی که آنها بکارهای خود که شبیه به جادوگری بود ادامه میدادند یکمرتبه دری باز گردید و چشم من به مجسمه آمون خدای سابق افتاد و همین که مجسمه مزبور آشکار شد همه سکوت نمودند.
آن سکوت بعد از آن غوغای سامعه خراش خیلی در من اثر کرد و وقتی مجسمه خدای سابق را مینگریستم میدیدم که میدرخشد و شکوه دارد.
کاهنی که در بدو ورود بآن اطاق مرا پذیرفته بود خطاب به سه بیمار بانگ زد شما که به آمون ایمان دارید برخیزید و راه بروید زیرا آمون شما را مبارک کرده است.
آن وقت من با دو چشم خود دیدم که آن سه بیمار تکان خوردند و در حالی که مجسمه آمون را مینگریستند اول با حرکات متزلزل روی دو زانو قرار گرفتند و مردی که از هر دو پا مفلوج بود با دست روی پاهای خود میمالید و آنگاه دیدم که آهسته بر پا خاست.
زن هم مثل آنمرد بلند شد و دو قدم راه رفت و یکمرتبه هر سه در حالی که نام آمون را بر زبان میآوردند بگریه در آمدند.
بعد درب اطاق مجسمه آمون بسته شد و غلامان چند چراغ دیگر افروختند که من بتوانم بیماران را بهتر معاینه کنم و با شگفت دیدم که نه فقط مرد مفلوج و زن میتوانند راه بروند بلکه زخمهای بدن جوان هم از بین رفته و بدن او صاف و سالم شده است.
از این واقعه بسیار حیرت کردم چون موضوع معالجه آن جوان که بدنش مستور از زخم و تاول بود در نظرم یک معمای بهتآور جلوه مینمود.
کاهن که مرا در بدو ورود پذیرفته بود گفت سینوهه آیا تصدیق میکنی که این سه نفر معالجه شده اند یا نه؟
گفتم معالجه دو نفر از اینها یعنی زن و مرد سالخورده از نظر علمی قابل توضیح دادن است و من میتوانم فکر کنم که این دو نفر در گذشته بر اثر اراده جادوگران یا بطور طبیعی از استفاده از پاها محروم شدند و اکنون یک اراده جادوگری نیرومند بکاربردن پاها را به آنها برگردانید.
ولی معالجه این جوان در نظر من بسیار حیرتآور است و من نمیتوانم هیچ توضیح علمی راجع به آن بدهم زیرا زخم بدن را نمیتوان با جاودگری و تحمیل اراده خود به بیمار آنهم در اینمدت کوتاه معالجه کرد.
من تا زخمهای و تاولهای این جوان را دیدم فهمیدم که زخمهای جرب است و جرب معالجه نمیشود مگر بوسیله گوگرد یا استحمام متعدد با آب گرم در مدتی طولانی و این جوان بدون بکار رفتن گوگرد و استحمام در مدتی کم معالجه شد و ناچار تصدیم میکنم که این معالجه جزو خوارق است و من تا امروز ندیده بودم که بتوان اینطور معالجه نمود.
کاهن گفت این جوان و دو نفر دیگر را آمون معالجه کرد و آیا اینک تصدیق میکنی که آمون پادشاه خدایان می باشد.
گفتم نام این خدا را با صدای بلند در حضور من بر زبان میاور برای اینکه فرعون این خدا را سرنگون کرد و بردن نام او را قدغن نموده و من چون در خدمت فرعون هستم میل ندارم که اسم او را بشنوم.
من متوجه شدم که گفته من آن کاهن را بخشم در آورد ولی چون مردی بلند پایه بود بر خشم خود غلبه کرد و گفت اسم من هریبور میباشد و من از این جهت نام خود را بتو میگویم که بروی و مرا بفرعون بروز بدهی و او سربازان خود را بفرستند تا اینکه مرا دستگیر کنند و با ضربات شلاق برای کار اجباری به معدن بفرستند لیکن من نه از فرعون میترسم و نه از سربازان او و شلاق آنها و هر کس که معتقد به آمون باشد و نزد من بیاید من او را معالجه خواهم کرد. و چون تو و من هر دو دانشمند هستیم خوب است که مانند دانشمندان صحبت کنیم و من از تو دعوت مینمایم که باطاق من بیائی و پیمانهای بنوشی زیرا میدانم که بعد از این چیزها که در این جا دیدی خسته شدهای.
هریبور طبیب دارالحیات را مرخص کرد و مرا از راهروهای طولانی عبور داد و من از سنگینی هوا دانستم که در زیر زمین مشغول حرکت هستیم و متوجه شدم که آنجا زیر زمینهائی است که میگویند زیر معبد سابق آمون وجود دارد ولی اشخاص نامحرم آنرا ندیدهاند.
بعد از عبور از زیر زمینها باطاقی رسیدیم که وسائل استراحت مثل خوابگاه و فرش و صندوقهای آبنوس در آنجا بود و هریبور با احترام روی دست من آب ریخت و سپس نان شیرینی و میوه و نوشیدنی مقابل من گذاشت و گفت سینوهه این شراب را که مینوشی شرابی کهنه است که از تاکستانهای سابق آمون بدست آمده و امروز در مصر اینگونه شراب انداخته نمیشود زیرا تاکستانهای پر برکت آمون از بین رفته است. و بعد از این که پیمانهای نوشید هریبور گفت: سینوهه ما تو را میشناسیم و میدانیم که فرعون را دوست میداری ولی نسبت به خدایان بدون تعصب هستی و از وقتی که تو در دارالحیات تحصیل میکردی در مورد مذهب سهلانگار بودی و بیشتر به علم توجه داشتی و بهمین جهت امشب من راجع به مسائل مذهبی با تو صحبت نمیکنم و صحبت من مربوط به فرعون است و من میدانم که تو مردی نوعدوست هستی و صدها نفر از بیماران تو گواهی میدهند که تو فقراء را معالجه میکردی بدون اینکه از آنها سیم و زر دریافت کنی و امروز هم که بعد از مدتی غیبت از این جا به طبس مراجعت کردهای باز فقراء را بدون دریافت فلز معالجه مینمائی.
پس تردید وجود ندارد که نوعپرور و حامی فقراء میباشی و صلاح ملت مصر را میخواهی و لذا من میتوانم بتو بگویم که اخناتون فرعون مصر برای این کشور یک بلای بزرگ شده که خطرش از قحطی که خود او بوجود آورده بیشتر است و برای این که بیش از این ملت مصر از ستمگری این مرد آسیب نبیند باید خدای این فرعون و هم خود او را سرنگون کرد.
من گفتم هریبور من در جوانی نسبت به خدایان بیاعتناء بودم برای اینکه میدیدم هر قدر خدایان مصر بیشتر میشود بدبختی مردم افزایش مییابد ولی آتون خدای فرعون یک تفاوت بزرگ با خدایان دیگر دارد و آن اینکه خواهان برقراری مساوات بین مردم است و میگوید ارباب نسبت به غلام و کارفرما نسبت به کارگر و غنی نسبت به فقیر نباید مزیت داشته باشد و ثروت باید طوری تقسیم شود که همه مردم در مصر بیک اندازه از زمین و آب و آفتاب استفاده نمایند و من از روزی که خدای جدید را شناختهام فکر میکنم که یک سال نو در جهان شروع شده و ما در عصری زندگی مینمائیم که درخشندهترین عصر بشر است. (سال جهانی در مصر قدیم بیست و شش یا بیست و هفت هزار سال بود و وقتی سینوهه میگوید که یک سال نو در جهان شروع شده معنایش این است که یک عصر بیست و هفت هزار ساله نوین در جهان آغاز گردیده است – مترجم).
دیگر در جهان این فرصت در دسترس بشر قرار نمیگیرد که یک پادشاه که باید اراضی دیگران را متصرف شود و مردم را بغلامی و کنیزی ببرد و زر و سیم آنها را از دستشان بگیرد خود مبتکر و پیشقدم برقراری مساوات و از بین رفتن تفاوت غنی و فقیر شود و زمینهای خدای سابق را بین مردم تقسیم نماید و زر و سیمی را که از خزانه خدای سابق به غنیمت برده و متعلق به اوست صرف ساختمان شهری جدید کند و از این فرصت باید استفاده کرد و بین افراد بشر برابری و برادری را برقرار نمود.
هریبور اظهار کرد در این مدت که فرعون با این شدت قوانین خدای خود را بموقع اجراء گذاشت آیا توانست که تفاوت غنی و فقیر را از بین ببرد و بین افراد بشر مساوات و برادری برقرار کند.
گفتم نه: ولی بعد برادری و برابری برقرار خواهد گردید.
هریبور گفت سینوهه تو مردی دانشمند هستی ولی از امور سیاسی بیاطلاعی و نمیدانی که اگر قوانین خدای فرعون قابل اجراء بود دست کم تا امروز قدری از آن اجراء میشد. و نتیجه اجرای قوانین خدای فرعون این شد که کاهنان و اشراف آمون فقیر شدند ولی بجای آنها کاهنان و اشراف خدای جدید ثروتمند گردیدند. و یک طبقه ثروتمند از بین رفت و بجای آنها یک طبقه ثروتمند جدید بوجود آمد و امروز در مصر تفاوت بین غنی و فقیر خیلی بیش از دوره آمون است.
سینوهه تو مردی منصف هستی و من از خود تو درخواست مینمایم که قضاوت نمائی تو در قدیم کاهن معبد آمون بودی و اگر باین مقام نمیرسیدی بتو اجازه نمیدادند که در دارالحیات تحصیل کنی و بعد از خاتمه تحصیلات پزشک شدی و آیا تو که کاهن قدیم آمون و پزشک فارغالتحصیل دارالحیات هستی حاضری که با یک غلام مساوی باشی؟ و آیا حاضری که مانند یک غلام زندگی کنی و مثل او روی خاک بخوابی و غذای تو قدری نان و جرعه ای آبجو باشد.
گفتم هریبور ارزش من بیش از یک غلام است زیرا من سالها تحصیل کردم تا پزشک شدم ولی یک غلام که تحصیل نکرده ارزش مرا ندارد. هریبور گفت در بابل هم کسانی هستند که میگویند ما سالها زحمت کشیدیم و شکیبائی بخرج دادیم تا این که گذاشتیم ریش ما بقدری بلند شود که بزمین برسد و چون دارای ریشی بلند میباشیم بر دیگران مزیت داریم و ذیحق هستیم که بیش از دیگران از وسائل زندگی استفاده کنیم و زیادتر زر و سیم دریافت نمائیم.
گفتم کسی که میگذارد ریش او بلند شود و بزمین برسد نفعی به دیگران نمیرساند و خدمتی نمیکند تا مستوجب زر و سیم باشد ولی مردی که فارغالتحصیل دارالحیات است میتواند بدیگران خدمت نماید و بآنها خیر برساند و لذا حق دارد بگوید که باید بهتر از دیگران زندگی کند.
هریبور گفت سینوهه آیا تو بیشتر بمردم خیر میرسانی یا زارعی که در بابل یا در مصر مشغول زراعت است و غذای مردم را بآنها میرساند. اگر تو امروز نباشی مردم از گرسنگی نمیمیرند ولی اگر زارع نباشد مردم خواهند مرد. آیا تو بیشتر بمردم خیر میرسانی یا غلامی که در معدن مشغول استخراج زر و سیم است و با زر و سیم او تو میتوانی هر چه بخواهی ابتیاع کنی. پس چرا آن زارع که بیش از تو بمردم خدمت میکند و خیر میرساند گرسنه است و برای چه آن غلام آنقدر با گرسنگی در معدن زحمت میکشد تا جان بسپارد؟ و چرا تو حاضر نیستی که بقدر خدمتی که آنها بمردم میکنند بآنها پاداش بدهی؟
پس آنچه سبب میشود که در ملت غنی و فقیر بوجود بیاید این نیست که اغنیاء بیش از فقراء بمردم خیر میرسانند و خدمت میکنند بلکه تفاوت بین غنی و فقیر بر اثر دو چیز بوجود میآید یکی خدا و دیگری حکومت. هر جا که خدائی وجود دارد و حکومتی موجود است عدهای غنی و دستهای فقیر میشوند. زیرا کاهنان خدای مصر بخود حق میدهند که بهتر از دیگران زندگی کنند و غنیتر باشند و کارکنان حکومت هم خود را ذیحق میدانند که از تمام مزایا برخوردار شوند. این دو دسته برای اینکه تفاوت بین خود و دیگران یعنی بین غنی و فقیر ار حفظ نمایند قوانینی را بموقع اجرا میگذارند که حتی القوه فقراء ثروتمند نشوند و بپای آنها نرسند.
حکومت بابل قانون ریش را برای حفظ تفاوت غنی و فقیر بموقع اجرا میگذارد و حکومت مصر قانون مربوط بتحصیل در دارالحیات را. ولی در مصر و بابل و سوریه و هاتی و کرت و جاهای دیگر هدف کاهنان خدا و کارکنان حکومت یکی است و آن اینکه مزایای کاهنان خدا و کارکنان حکومت برای آنها باقی بماند و حتیالامکان کسی شریک آنها نشود.
سینوهه تا وقتی که یک خدا و یک حکومت در مصر هست تفاوت یبن غنی و فقیر باقی است و چون مصر و کشور دیگر بدون خدا و حکومت نمیتواند زندگی کند پس پیوسته این تفاوت وجود دارد و فرعون تو که میخواهد این تفاوت را از بین ببرد مبادرت به عملی دیوانهوار میکند و چون این عمل اخناتون سبب زوال مصر میگردد باید او را از بین برد تا مصر نجات پیدا کند.
من که از شنیدن این حرف مضطرب شده بودم قدری نوشیدم که اضطراب را از بین ببرم و هریبور گفت: سینوهه تو مردی بیآزار هستی ولی یک مصری میباشی و یک مصری نباید در این مبارزه که هدف آن نجات مصر میباشد بیطرف بماند چون بیطرف ماندن فرار از انجام وظیفه و بیغیرتی است و ما پیروان آمون حاضر نیستیم که با اشخاص بی طرف بمدارا رفتار کنیم برای اینکه ما در این کشور قربانی بی طرفان شدیم.
روزی که فرعون تصمیم گرفت خدای ما را محو کند ما امیدوار بودیم که ملت مصر بهواخواهی خدای خود قیام نماید و نگذارد که خدا و رسوم و آداب او را از بین ببرند. ولی یکوقت دیدیم که اکثر مردم در اینکشور بیطرف شدند و از بیم جان یا مال دست روی دست گذاشتند و سکوت کردند. و این بیطرفان بودند که ما را از بین بردند. اگر ما قبل از اینکه فرعون با آمون بجنگد میدانستیم که مردم بیطرف خواهند شد برای مبارزه با خصم سرباز اجیر میکردیم و از کشورهای دیگر سرباز میآوردیم و چون زر و سیم داشتیم میتوانستیم که یک قشون بزرگ بوجود بیاوریم لیکن بامید اینکه همه مصریها پیرو آمون هستند و نخواهند گذاشت خدای آنها سرنگون بشود از تدارک یک قشون بزرگ صرفنظر کردیم.
اینک سینوهه تو که تا امروز بیطرف بودی باید تکلیف خود را معلوم کنی و بمن بگوئی که آیا دوست ما هستی یا دشمن ما زیرا ما تمام بیطرفان را دشمن خود میدانیم و آنکه با ما نیست خصم ماست و چون تو مردی نیک فطرت هستی برای اینکه بتوانی تکلیف خود را معلوم کنی بتو میگویم که فرعون تو تا ابد زنده نخواهد ماند. من اینحرف را بدیگری نمیزنم ولی بتو میگویم زیرا یک دانشمند دارای ظرفیت است و میتواند حرفهائی را بشنود که دیگران ظرفیت شنیدن آن را ندارند.
گفتم هریبور چه میخواهی بگوئی هریبور گفت ما مقدمات مرگ فرعون را فراهم کردهایم و او خواهد مرد ولی نه بزودی.
گفتم هریبور آیا یک سگ دیوانه تو را با دندان گرفته یا یک عقرب بتو نیش زده که اینطور حرف میزنی.
هری بور چراغی را که در اطاق بود برداشت و گفت بیا تا چیزی بتو نشان بدهم.
من برخاستم و عقب او از اطاق خارج گردیدم و از راهرو گذشتم و باز آنمرود مرا از دالانی عبور داد و بیک اطاق رسیدیم و درب آن را گشود و وقتی وارد شدیم چشم من به بستههای سیم و زر افتاد.
مشاهده فلزات مزبور مرا وادار به تبسم کرد و از سادگی هریبور حیرت نمودم.
او تبسم مرا دید گفت سینوهه من کودک نیستم که در صدد بر آیم تو را بوسیله زر و سیم فریب بدهم و همدست خود کنم من میدانم که تو پزشک سلطنتی هستی و در نظر یک پزشک سلطنتی زر و سیم ارزش ندارد زیرا هر قدر که بخواهد فلزات گرانبها بدست میآورد و من از اینجهت تو را باین اطاق آوردم که مجبور بودیم از اینجا عبور کنیم و وارد اطاق دیگر بشویم.
سپس یک درب مسین سنگین را گشود و مرا وارد اطاق دیگر کرد و در نور چراغ چیزی را بمن نشان داد که من با اینکه خود را مردی خرافهپرست نمیدانم از مشاهده آن لرزیدم.
در آن اطاق روی یک تخته سنگ بزرگ مثل نیمکت مجسمه مومی فرعون اخناتون را نهاده پیکانهائی در سینه و سرش فرو کرده بودند.
هریبور گفت سینوهه ما بنام آمون فرعون تو را محکوم بمرگ کردهایم و این پیکانها که میبینی پیکانهای مقدسی است که بنام آمون تقدیس گردیده و فرعون تو بطور حتم خواهد مرد ولی متاسفانه ما نمیتوانیم بزودی او را بمیرانیم و مدتی طول میکشد تا اینکه وی بر اثر جراحاتی که ما در اینجا بر قالب مثالی او وارد میآوریم بمیرد و در اینمدت دیوانگی اینمرد مصر را بدبختتر و ناتوانتر خواهد کرد.
این منظره را از اینجهت بتو سینوهه نشان دادم که بدانی صلاح تو در این است که از بیطرفی بیرون بیائی و با ما دوست شوی. زیرا اخناتون خواهد مرد و تو بدون فرعون خواهی شد و مقامی را که امروز داری از دست خواهی داد.
هریبور مرا از آن اطاق خارج کرد و در را بست و باطاقی که آنجا شراب مینوشیدیم مراجعت کردیم و وی پیمانهای برای من ریخت و گفت: ما برای اینکه فرعون را بمیرانیم بعد از ساختن این مجسمه مومی مقداری از موی سر و ناخن او را از شهر افق بدست آوردیم و در این مجسمه کار گذاشیتم و کسانیکه موی سر و ریزههای ناخن فرعون را بما دادند برای زر این کار را نکردند بلکه چون نسبت به آمون ایمان داشتند با ما مساعدت نمودند.
بعد از آن هریبور گفت: نیروی خدای ما سال به سال زیادتر میشود و تو خود امشب در اینجا دیدی که ما توانستیم با استعانت از نیروی خدای خودمان آمون بیماران را بدون دارو و زخمبندی و کارد و آتش معالجه کنیم و پس از این نیروی آمون بیش از امروز خواهد شد و زیادتر کشور و ملت مصر را مورد لعن قرار خواهد داد زیرا آمون نسبت بکشور و ملت مصر بسیار خشمگین است.
هر قدر فرعون بیشتر عمر کند خشم آمون نسبت بملت مصر بیشتر خواهد شد و اگر فرعون بمیرد ملت مصر از بدبختی رهائی خواهد یافت و تو که پزشک مخصوص او هستی میدانی فرعون مبتلا بسر درد میباشد و این سر درد قوای او را رو بتحلیل میبرد تا اینکه وی را بقتل برساند و همان بهتر که زودتر این واقعه روی بدهد و اگر تو مایل باشی من حاضرم داروئی بتو بدهم که فرعون را از دردسر و سایر دردهای حال و آینده معالجه نماید.
گفتم هریبور انسان تا زنده میباشد ممکن است بیمار شود و بعد از اینکه وارد مرحله کهولت شد بیماریها افزون میگردد. لذا نمیتوان داروئی بافراد خورانید که آنها را در قبال بیماریهای حال و آینده مصون کند و فقط مرگ است که انسان را از تمام بیماریها میرهاند.
هریبور گفت این دارو که من بتو میدهم تا اینکه در مورد فرعون تجویز کنی او را از تمام دردها خواهد رهانید بدون اینکه اثری در بدن وی باقی بگذارد و حتی بعد از اینکه لاشه او را تحویل مومیاگران دادند کارکنان مومیائی نخواهند توانست کشف کنند که او بر اثر این دارو مرده زیرا اثری در جگر سیاه و معده و امعاء وی باقی نمیگذارد.
پس از این گفته قبل از اینکه من جوابی باو بدهم هریبور گفت: سینوهه اگر تو مبادرت باینکار کنی و فرعون را بوسیله این داروی خواب آور که سبب مرگ میشود بدنیای مغرب (جهان دیگر بموجب عقاید مصریهای قدیم که در عین حال جهانی شبیه ببهشت ما بوده است – مترجم) بفرستی نام تو از طرف آمون و پیروانش جاوید خواهد شد و چون اسم تو باقی میماند مثل آن است که زندگی جاوید داشته باشی و ما یعنی آمون و پیروان او از تو و اعقابت حمایت خواهیم کرد و تا روزی که مصر باقی است و خورشید بر این سرزمین میتابد اعقاب تو با سعادت و احترام زیست خواهند کرد. و اگر تو مردی فقیر یا حریص بودی من بتو زر میدادم تا اینکه فرعون را بسرای دیگر بفرستی. لیکن تو بزرگتر از آن میباشی که بتوانند با زر تو را تطمیع کنند و برای کسانی مانند تو فقط یک پاداش زیبنده است و آن بقای نام است.
آنوقت هریبور چشمهای درخشنده خود را بدیدگان من دوخت و من هنگامی که چشمهای او را مینگریستم دچار رخوت شدم و حس کردم که تحت سلطه اراده آن مرد قرار گفتهام ولی روح من حاضر نبود که توصیه او را بپذیرد.
هریبور افزود سینوهه تو چون مردی دانشمند و پزشک هستی میدانی که میتوان تا حدی اراده افراد را تحت تسلط در آورد و من اگر اکنون بتو بگویم دست خود را بلند کن تو بلند خواهی کرد و اگر بگویم که بر خیز تو بر خواهی خاست ولی نمیتوانم تو را وادار بکاری کنم که روح تو آن را نمیپذیرد. من نمیتوانم تو را وادارم که به آمون اعتقاد پیدا کنی مگر اینکه خود مایل به پرستش آمون باشی و من نمیتوانم تو را وادارم داروی مرا در مورد فرعون تجویز نمائی مگر اینکه خود بخواهی اینکار را بکنی ولی به نام کشور و ملت مصر از تو در خواست میکنم که این دارو را که من تهیه کردهام بگیر و در مورد فرعون بکار ببر و ملت مصر را نجات بده.
تا وقتی که هریبور با طرزی مخصوص چشم بدیدگان من دوخته بود من نمیتوانستم که دستها را تکان بدهم ولی بعد از اینکه چشم از من برداشت من دست را تکان دادم و گفتم هریبور من اکنون بتو وعدهای نمیدهم ولی داروی خود را بمن بده که نزد من باشد و شاید خود فرعون روزی نخواهد از خواب بیدار شود و موافقت نماید که با داروئی قویتر از تریاک او را بخوابانند تا اینکه بیداری در پی نداشته باشد و پس از بیدار شدن رنج نکشد.
هریبور شیشهای نزد من آورد و گفت داروئی که بتو گفتم درون این شیشه است و اینکه که تو این شیشه را از من گرفتهای آینده مصر در دست تو میباشد و ما میتوانیم فرعون را بطرز دیگر از بین ببریم زیرا او هم انسان است و وقتی نیزه یا کاردی در بدنش فرو رفت خون وی ریخته خواهد شد و جان خواهد سپرد ولی این واقعه نباید بوقوع بپیوندد زیرا اگر مردم فقط یک بار ببینند که فرعون را میتوان بقتل رسانید و بعد از آن هیچ طور نخواهد شد و مرگ فرعون در این جهان بیش از مرگ یک غلام در کائنات اثر نخواهد کرد درصدد بر میآیند که فرعونهای دیگر را هم بقتل میرسانند و قدرت مصر در آینده متزلزل می شود و در داخل اینکشور پیوسته ناامنی و هرج و مرج حکمفرمائی خواهد کرد و بهتر این است که فرعون طوری از بین برود که مردم تصور نمایند که او بمرگ طبیعی مرده و تو میتوانی این تصور را در مردم بوجود بیاوری و اکنون تو تنها کسی هستی که قدرت نجات مصر را دارای و سرنوشت در دست توست.
گفتم هریبور تو با اینکه تصور میکنی که همه چیز را میدانی از بعضی چیزها بیاطلاع هستی و نمیدانی که سرنوشت مصر روزی در دست شخصی بود که سبدی را میبافت.
هریبور پرسید مقصود تو از بافتن سبد چیست؟
گفتم این موضوع داستانی دراز دارد و در هر حال داروی تو نزد من هست ولی بخاطر داشته باش که من وعدهای بتو ندادهام.
هریبور اظهار کرد ولی اگر مصر را نجات بدهی پاداش عظیم دریافت خواهی کرد.
آنگاه بدون اینکه چشمهای مرا ببندد مرا از زیر زمینهائی که زیر معبد سابق آمون قرار گرفته خارج کرد و قبل از اینکه از زیر زمین خارج شوم بمن گفت سینوهه تو مردی شریف و راز نگاهدار هستی و من لازم نمیدانم توصیه کنم که راز وجود این زیر زمینها و بخصوص مدخل آن را بکسی نگوئی. زیرا شاید در طبس کسانی هستند که میدانند که در معبد آمون زیر زمینهائی وجود دارد ولی کسی نمیتواند وارد این زیر زمینها شود. گفتم هریبور من شاید روزی بگویم که زیر معبد سابق آمون زیر زمینهائی وجود دارد ولی هرگز راه ورود باینجا را بکسی نخواهم گفت زیرا این راز از من نیست.
****
چند روز بعد تیئی مادر فرعون در کاخ خود بر اثر زهر یک مار سمی زندگی را بدرود گفت.
مادر فرعون که بعادت دوره جوانی طبق تعلیماتی که از پدرش فرا گرفته بود پرندگان را بوسیله دام دستگیر میکرد روزی جهت سر زدن بدامهای خود به باغ قصر فت و متوجه نبود در آنجا که پرندهای کوچک هست ممکن است ماری وجود داشته باشد و دچار زهر یک مار سمی باسم سراست شد. بعد از اینکه نیش مار در بدنش فرو رفت فریاد زد و خدمه دویدند و خواستند پزشک او را بیاورند. ولی پزشک مخصوص او بطوری که پیوسته در اینگونه مواقع پیش میآید حضور نداشت و لذا مرا بر بالین وی احضار کردند ولی من میدانستم که وی مرده است.
زیرا شخصی که دچار نیش مار سراست شود فقط بیک ترتیب زنده میماند و آن اینکه قبل از اینکه قلب او یکصد قرعه بزند محل نیش را بشکافند و قسمت بالای عضو نیش خورده را با طناب ببندند و بگذارند که خون زیاد از مرد یا زن نیش خورده برود.
اما در کاخ تیئی کسی در این فکر نبود و وقتی من رسیدم دیدم مادر فرعون مرده و گفتم دیگر از من کاری ساخته نیست و لاشه او را باید به مومیاگران بدهید که مومیائی کنند.
آمی کاهن بزرگ معبد آتون وقتی شنید که مادر فرعون مرده آمد و دست را روی گونههای متورم تیئی نهاد و گفت بهتر این بود که وی بمیرد زیرا تیئی علاوه بر اینکه جوانی و زیبایی نداشت علیه من دسیسه میکرد و اینکه که وی مرده امیدوارم که مردم آرام بگیرند.
من تصور نمیکنم که آمی او را کشته باشد و گرچه کاهن معبد آتون مادر فرعون را که زنی پیر بود دوست نمیداشت ولی آندو همدست یکدیگر بودند و میدانستند که برای هم فایده دارند و در این جهان وحدت منافع بیش از عشق افراد را بهم نزدیک میکند و دوام وحدت منافع زیادتر از عشق میباشد.
وقتی خبر مرگ تیئی در طبس منتشر شد مردم جشن گرفتند و بشکرانه مرگ مادر فرعون شراب نوشیدند و فریاد زدند ما را از شر جادوگران آسوده کنید.
آمی برای اینکه مردم را راضی کند پنج جادوگر سیاهپوست را که یکی از آنها زنی بسیار فربه بود از کاخ تیئی بیرون کرد و مردم یکمرتبه بر سر آنها ریختند و با اینکه سیاهپوستان جادوگر بودند نتوانستند که بوسیله جادوی خویش خود را نجات بدهند و بقتل رسیدند.
پس از مرگ جادوگران آمی تمام وسائل جادوگری آنها را در هم شکست و آتش زد و من از این واقعه متاسف شدم زیرا میل داشتم که بدانم سیاهپوستان چه داروهایی بکار میبرند و چگونه دیگران را معالجه میکنند.
هیچکس در کاخ سلطنتی بر مرگ تیئی و جادوگران سیاهپوست او گریه نکرد و بر بالین او نیامد و فقط شاهزاده خانم باکتاتون فرزند تیئی خود را ببالین مادر رسانید.
این همان دختری بود که تیئی بمن گفت که او را قبل از فرعون زائیده و من تا آنموقع او را ندیده بودم.
شاهزاده خانم باکتاتون وقتی مرا کنار جنازه مادر خود دید پرسید آیا سینوهه تو هستی؟
گفتم بلی گفت آیا برای تو ممکن نبود مانع از قتل سیاهپوستان شوی؟
گفتم باکتاتون تو میدانی که من در طبس هیچ نفوذ و قدرت ندارم و در این شهر قدرت در دست آمی کاهن بزرگ معبد آتون و هورمهب فرمانده قوای مصر است و اگر من اقدامی برای ممانعت از قتل سیاهپوست میکردم خود بدست مردم کشته میشدم بدون اینکه قتل من مانع از کشتار سیاهپوستان شود زیرا مردم که میدانند من پزشک فرعون هستم فکر میکنند که من با مادر تو همدست بودم و با خدای سابق دشمنی دارم.
شاهزاده خانم حرف مرا تصدیق کرد و بعد گفت این سیاهپوستان بیچاره گناهی نداشتند و نمیخواستند که جادوگری کنند و اگر آزاد بودند به جنگلهای خود میرفتند و در آنجا زندگی میکردند. چون آنها به جانوران جنگل شبیه بودند و نمی توانستند در شهر زندگی نمایند و مادر من باجبار آنها را در این شهر نگاه داشته در زیر زمینهای این کاخ حبس نموده بود و من حیرت میکنم چرا هورمهب مانع از قتل آنها نگردید.
بعد شاهزاده خانم باکتاتون راجع به زناشوئی هورمهب صحبت کرد و گفت من تعجب میکنم که چرا اینمرد زن نمیگیرد تا این که دارای یک خانواده کثیرالاولاد شود.
گفتم این سئوال را کسان دیگر هم ازمن کردهاند ومن بآنها جواب ندادم ولی بتو جواب میدهم برای این که پاسخ من مربوط به تو میباشد. هورمهب پس از این که وارد طبس شد و برای اولین مرتبه قدم بکاخ سلطنتی گذاشت چشمش بتو افتاد و وقتی زیبائی تو را دید دیگر نتوانست نظر به هیچ زن بیندازد برای اینکه هر زن را که میدید در نظرش زشت جلوه میکرد و بهمین جهت تا امروز نتوانسته است که با زنی کوزه بشکند.
ولی تو باکتاتون چرا شوهر نمیکنی و دارای فرزند متعدد نمیشوی؟ مگر تو نمیدانی که درخت پیوسته گل و میوه نمیدهد و روزی میاید که بهترین درختها که در رسوب رود نیل رشد کردهاند از گل و میوه دادن باز میمانند.
شاهزاده خانم گفت سینوهه تو میدانی که خون من خون سلطنتی یعنی از خدایان است و شریفترین بزرگان مصر هم برای همسری من کوچک هستند تا چه رسد به هورمهب و فقط یک نفر لیاقت دارد که شوهر من شود و او هم برادرم فرعون میباشد لیکن فرعون با نفرتیتی ازدواج کرده است. از این گذشته خودم میل به شوهر ندارم برای اینکه شنیدهام که مردها وقتی میخواهند با زنها معاشرت کنند خشونت بخرج میدهند و از بعضی از زنها شنیدهام لذتی که میگویند زن از تفریح با مرد میبرد اغراق میباشد و بیش از لذت خوردن غذا و نوشیدن نیست.
وقتی باکتاتون این طور حرف میزد من او را مینگریستم و میدیدم که صورتش گلگون شده با سرعت نفس میزند و فهمیدم که عقیده باطنی او راجع به مردها غیر از آن است که میگوید و چون متوجه شدم که شاهزاده خانم جوان از این صحبت لذت میبرد بسخن ادامه داده گفتم: باکتاتون خشونتی که مردها هنگام تفریح با زنها بخرج میدهند خشونت واقعی نیست بلکه ناشی از محبت زیاد آنها نسبت بزنها میباشد و تمام زنها این خشونت را میپسندند ولی چون هورمهب هنوز با زنی کوزه نشکسته تو میتوانی هر طور که میل داری او را تربیت کنی زیرا مرد هر قدر نیرومند و شجاع باشد تا وقتی با زنی کوزه نشکسته در مسائل مربوط به تفریح با زنها با یک کودک فرق ندارد و زن او میتواند هر طور که مایل است وی را تربیت نماید تا اینکه مطابق تمایل او با وی تفریح کند تو هم میتوانی که هورمهب نیرومند و دلیر را کنار خود طوری وادار به ملایمت و نرمی کنی که وقتی او با تو بسر میبرد تصور نمائی که با پر سینه مرغابی بدن تو را لمس میکنند.
باکتاتون گفت سینوهه من میل ندارم که تو از هورمهب تعریف کنی زیرا وی روی خاک متولد شده و نژاد وی اصالت ندارد و من از نام او بدم میاید و دیگر اینکه این صحبت مقابل لاشه مادرم خوب نیست.
خواستم باو بگویم که این صحبت را تو شروع کردی نه من ولی بهتر آن دانستم که این موضوع را بر زبان نیاورم.
بعد مانند کسی که از وضع کاخ سلطنتی و نفرتی که سکنه کاخ از تیئی داشتند بیاطلاع است گفتم: باکتاتون چرا هیچ یک از زنهای کاخ در اینجا حضور نیافتهاند و بر مرگ مادر تو گریه نمیکنند؟
هنگامی که مادرت را بخانه مرگ میبرند تا اینکه لاشه او را مومیائی نمایند مزدورانی هستند که در راه مویه خواهند کرد و اشک خواهند ریخت و خاکستر بر سر خواهند پاشید ولی چون جنازه مادرت فوری بخانه مرگ منتقل نخواهد شد لازم است که کسی در این جا بر او گریه نماید. و من چون پزشک هستم نمیتوانم گریه کنم زیرا پزشک آنقدر مرگ میبیند که اشک او خشک میشود و قادر بگریستن نیست و بعد از این که قدری از عمر او گذشت دیگر از موسیقی و آواز هم لذت نمیبرد زیرا پزشکی که همه عمر در مجاورت برودت مرگ زندگی کرده حرارتی را که برای استفاده از موسیقی و آواز لازم است از دست میدهد. سپس گفتم ای شاهزاده خانم مهربان که هنوز شوهری انتخاب نکردهای بدان که جوانی مثل روز گرم تابستان و پیری مانند روز نیم گرم پائیز و مرگ چون روز سرد زمستان است و اگر کسی از روزهای گرم تابستان و ایام نیم گرم پائیز استفاده نکند بعد از اینکه روزهای سرد زمستان و مرگ فرا رسید دیگر استفاده نخواهد کرد.
باکتاتون گفت سینوهه راجع بمرگ با من صحبت نکن زیرا من میل ندارم که در خصوص مرگ فکر کنم چون جوان هستم و شهد زندگی در کام من شیرین است منهم مثل تو نمیتوانم گریه کنم زیرا من از خدایان بوجود آمدهام و کسی که مولود خدایان است نباید گریه کند و از این گذشته سبب میشود که چیزهائی که برای زیبایی بصورت خود مالیدهام شسته گردد و از بین برود. ولی چون باید کسی بر مرگ مادر من گریه کند اینک میروم و زنی را باینجا میفرستم که اشک بریزد.
گفتم باکتاتون از لحظهای که من تو را دیدم و مشاهده کردم که زیبا هستی طوری به هیجان آمدهام که اگر تو اینک زن جوانی را برای گریستن باینجا بفرستی من یک لحظه هم در اینجا نخواهم ماند. پس برو و یک زن پیر را اینجا بفرست که برای مادرت گریه کند.
باکتاتون بشوخی گفت سینوهه من شنیده بودم که تو بخدایان اعتقاد نداری ولی فکر نمیکردم که برای اموات هم قائل باحترام نیستی و چون مادر من مرده نباید کنار جنازه او از این حرفها بزنی. ولی لحن شوخی او و مسرتی که از گفته من باو دست داد بر من آشکار کرد که وی از گفته من لذت برده است.
من این حرف ها را از روی عمد بخواهر فرعون زدم و منظوری از این گفتهها داشتم.
باکتاتون رفت و یکی از زنهای کاخ سلطنتی را فرستاد و من مشاهده کردم که زن مزبور پیر است.
در کاخ سلطنتی غیر از این زنهای جوان پیوسته عدهای از زنهای پیر بسر میبردند و آنها عبارت بودند از زنهای فرعون سابق (زنهای شوهر تیئی) و دایهها و پرستاران اطفال سلطنتی و خدمتکاران و کنیزان پیر.
ولی اکثر پیرزنها خود را جوان میدانستند و چون در کاخ سلطنتی بسر میبردند امیدوار بودند که بدین مناسبت مردی بهوس بیفتد و با آنها کوزه بشکند.