من آنشب در آن اطاق خصوصی حفاظت هورم هب را بر عهده گرفتم زیرا اگر او را رها میکردم و میرفتم ممکن بود که فرمانده جدید قشون مصر بجان وی سوءقصد کند.
ولی از صحن عمومی دکه تا صبح صدای خنده و غوغای سربازهائی که مستحفظ میفروشی بودند بگوش میرسید زیرا کاپتا و شاگرد او که میدانستند حوادثی وخیم اتفاق خواهد افتاد به سربازان آبجو و غذا میخورانیدند تا اینکه دوستی آنها را جلب کنند.
در آنشب نه فقط من نخوابیدم بلکه در شهر طبس هیچ کس غیر از افسران و سربازان فرعون نخوابیدند و من بعد شنیدم که خود فرعون هم در آنشب بیدار بود. چون مردم می‌فهمیدند که روز بعد در زندگی سکنه شهر طبس یک روز بزرگ خواهد بود و در آنروز باحتمال قوی بین ارتش مصر و سکنه شهر که در معبد بزرگ آمون و مقابل معبد ازدحام کرده بودند جنگ در میگیرد.
در آنشب کاهنان معبد آمون قربانی کردند و بکسانی که درون معبد و خارج آن بودند نان و گوشت خورانیدند و طوری فریاد آنها بلند بود که وقتی من در ا طاق خصوصی میکده گوش فرا میدادم صدای آنها را میشنیدم.
کاهنان لحظه به لحظه نام آمون را میبردند و میگفتند که هر کس که در راه آمون خود را فدا کند بطور حتم نائل بسعادت جاوید خواهد گردید. و من یقین دارم که اگر کاهنان مردم را تحریک نمیکردند خون‌ریزی روز بعد و ایام دیگر بوقوع نمی‌پیوست.
چون اگر کاهنان تسلیم میشدند فرعون که صلح‌دوست بود و از خونریزی نفرت داشت، آنها را آزار نمیکرد و بعید نبود که قسمتی از اراضی و زر و سیم آمون را بکاهنان مزبور بدهد که بقیه عمر براحتی زندگی نمایند.
ولی وقتی کسانی عادت کردند که دارای قدرت و ثروت باشند طوری به آنها علاقه مند میشوند که در راه حفظ قدرت و ثروت از جان خود هم میگذرند.
کاهنان میدانستند که اگر جنگی در بگیرد بدون شک سبب خواهد شد که مردم از فرعون بشدت متنفر شوند زیرا در صورت بروز جنگ سربازان سیاهپوست مردم را قتل عام میکردند. گرچه بر اثر این خونریزی مجسمه آمون سرنگون میشد ولی میثاق خون طوری آمون را در قلب‌ها تثبیت میکرد که مردم هرگز خدای مزبور را فراموش نمی‌نمودند و تا ابد فرعون را مورد لعن قرار میدادند که چرا سربازان وحشی سیاهپوست را بجان ملت خود یعنی مصریهای سفیدپوست انداخته است.
در واقع کاهنان امیدوار بودند که بوسیله مقاومت و ایجاد قتل عام آمون را خدای جاوید کنند ولو مجسمه‌اش سرنگون گردد و معبدش بسته شود.
وقتی روز شد حرارت خورشید در مدتی کم خفگی هوای شب را از بین برد و آنوقت در چهارراهها و میدان‌های طبس صدای نفیر برخاست و چند خارجی از میدانی بمیدان دیگر میرفتند و از روی پاپیروس فرمان فرعون را میخواندند و مضمون فرمان این بود که آمون خدائی است دروغ و باید او را سرنگون کرد و تا ابد بر وی لعن فرستاد و تمام معبدهای این خدای کاذب در مصر علیا و سفلی و همچنین تمام اراضی و احشام و غلامان و زر و سیم و مس او بتصرف فرعون و خدای وی آتون در می‌آید و بعد از این فقراء خواهند توانست در برکه‌هائی که در گذشته متعلق به خدای کاذب بود استحمام کنند و از آب برکه‌های مزبور بنوشند و فرعون زمین‌های خدای کاذب را بتمام کسانی که زمین ندارند خواهد داد تا اینکه بشکرانه خدائی آتون در آن کشت و زر کنند.
وقتی که این فرمان مقابل معبد آمون خوانده شد مردم بدواٌ سکوت نمودند که بدانند فرعون در فرمان خود چه میگوید. وقتی فرمان به آنجا رسید که تمام معبد و اراضی و احشام و غلامان و زر و سیم و مس آمون از طرف فرعون و خدای او ضبط میشود کاهنان فریاد بر آوردند و مردم به تبعیت آنها طوری بانگ زدند که تصور می شد سنگ‌ها و آجرهای منازل و خیابانها بصدا در آمده‌اند.
سربازان سیاهپوست که رنگ‌های سرخ و سفید را دوست دارند و بهمین جهت صورت را سرخ و سفید کرده بودند وقتی این فریاد را شنیدند دچار بیم گردیدند و وحشت‌زده با چشم‌های سفید خود چپ و راست مینگریستند چون میفهمیدند با اینکه شماره آنها زیاد است اگر مورد حمله سکنه طبس قرار بگیرند به قتل خواهند رسید.
بقدری مردم بشدت فریاد میزدند که مردم نتوانستند قسمت‌های آخر فرمان فرعون را بشنوند و متوجه نشدند که فرعون که تصمیم گرفته است ملعون آمون را از بین ببرد نام خود را تغییر داده و اسم خویش را اخناتون یعنی (محبوب آتون) گذاشته است.
وقتی فرمان را مقابل معبد آمون میخواندند من آنجا نبودم و جریان واقعه را بعد شنیدم ولی مردم طوری فریاد میزند که صدای آنها به دم تمساح میرسید و هورم‌هب از صدای مردم بیدار شد و برخاست و نشست و گفت سینوهه مشروبی که تو دیشب بمن خورانیدی قوی بود و تا صبح خوابیدم.
هورم‌هب بر اثر شنیدن فریاد مردم و اینکه نام آمون را بر زبان میآوردند وقایع جاری را که هنگام مستی و خواب فراموش میشود بیاد آورد و براه افتاد. و من هم در قفای او روان شدم و از اطاق خصوصی وارد صحن میخانه شدیم و من دیدم در صحن میکده عده‌ای از سربازان که شب قبل در نوشیدن افراط کرده‌اند و از مستی در گوشه‌ای افتاده‌اند هنوز در خواب هستند.
هورم‌هب سر را در یک طشت پر از آب سرد فرو برد تا اینکه کسالت خواب شب قبل را دور کند و بعد یک سبو آبجو و یک نان از میکده برداشت و ما از کوچه‌های خلوت بطرف معبد آمون روان شدیم.
وقتی نزدیک معبد رسیدیم آن مرد کوتاه قد و فربه که فرمانده جدید ارتش مصر بود و بنام (پپیت آمون) خوانده میشد سوار بر تخت روان خود خطاب بسربازان چنین میگفت: ای سربازان سرزمین کوش و ای دلاوران کشور شردن فرعون امر کرده که این آمون ملعون را سرنگون کنید و من بشما قول میدهم که بپاداش خواهید رسید.
پس از این حرف فرمانده جدید ارتش مثل این که وظیفه خود را خاتمه یافته دانست در تخت‌روان دراز کشید و بمناسبت گرمای هوا غلامان او را باد زدند.
روسای دسته ها بسربازان خود امر کردند که برای حمله آماده باشند من و هورم‌هب در جائی بودیم که مقابل معبد و صحن اول آنرا بخوبی میدیدیم و مشاهده میکردیم که پر است از مردان سفیدپوش و زنها و اطفال و بعضی از بچه‌ها هم هنوز از خواب بیدار نشده بودند و بنظر میرسید که همه آنها شب مقابل معبد یا در صحن آن خوابیده‌اند.
یکمرتبه سربازان سیاهپوست که صورت‌های رنگ شده داشتند بحرکت در آمدند و ارابه‌های جنگی براه افتاد و خواستند که وارد معبد آمون شوند.
سربازها با کعب نیزه مردم را از سر راه دور کردند تا اینکه بدر معبد رسیدند ولی موقعی که ارابه‌های جنگی میخواستند وارد معبد شوند مردم فریاد زدند آمون و با یک حرکت مبادرت به حمله نمودند و چون نمیتوانستند با سربازان جنگ آزموده سیاهپوست بجنگند خود را زیر ارابه‌ها انداختند و طوری با اجساد خود راه را بستند که ارابه‌ها متوقف شدند و اسب‌ها بوحشت در آمدند و دست و پا زدند و ضجه زنها و اطفال بآسمان رفت.
مردم طوری بهیجان و خشم در آمده بودن که اگر سربازان سیاهپوست تا آخرین نفر آنها را بقتل میرسانیدند دست از مقاومت بر نمیداشتند. ولی افسران چون میدانستند که فرعون تاکید کرده که خون ریخته نشود فرمان عقب‌نشینی را صادر کردند.
وقتی مردم دیدند که سربازها و ارابه‌ها عقب نشینی کردند یا اینکه عده‌ای از آنها کشته و مجروح شده بودند غوغای شادی آنها فضا را بلرزه در آورد.
من و هورم‌هب که ناظر این وقایع بودیم دیدیم که افسران به تخت‌روان فرمانده ارتش نزدیک شدند و باو گفتند ای پپیت آمون ما بدون خون‌ریزی نمیتوانیم جلو برویم و از طرفی فرعون گفته نباید خون ریزی شود... تکلیف ما چیست؟
فرمانده ارتش که متوجه شده بود که فرعون نام خود را عوض کرده در صدد برآمد که نام خود را نیز عوض نماید و گفت من پپیت آمون را نمیشناسم بلکه اسم من پپیت آتون است یعنی برکت یافته از آتون.
یکی از افسران ارتش که یک شلاق زرین در دست داشت و معلوم بود که فرمانده هزار سرباز است گفت من نه به آتون کار دارم و نه به آمون و نه ببرکت یافتگان آنها بلکه از تو میپرسم تکلیف ما چیست؟ و آیا باید معبد آمون را تصرف کنیم یا نه؟
فرمانده ارتش گفت هر طور که فرعون دستور داد همانطور عمل کنید و چون وی گفته نباید خونریزی شود شما هم بدون خون‌ریزی معبد را به تصرف در آورید و مجسمه آمون را سرنگون نمائید.
در حالیکه این شورای جنگی کنار تخت‌روان فرمانده ارتش تشکیل شده بود مردم سنگ‌های کف حیاط و خیابان را میکندند و بطرف سیاهپوستان پرتاب مینمودند و یکی از سنگها ساق دست اسب فرمانده ارتش را که به تخت‌روان بسته شده بود شکست و شخصی یک چشم اسب را کور کرد و پپیت‌آتون وقتی دید که اسب او کور و لنگ شد بخشم درآمد و از تخت‌روان قدم بر زمین نهاد و سوار یکی از ارابه جنگی شد و فرمان داد که به معبد حمله کنند.
وقتی ارابه‌های جنگی بحرکت در آمد رانندگان ارابه‌ها و سربازانی که در آن بودند مردم را بلند میکردند و بیدرنگ از اطراف ارابه حلق‌آویز مینمودند و میگفتند بدین ترتیب دستور فرعون رعایت میشود برای اینکه ما خون بر زمین نمی‌ریزیم و کسی که خفه میگردد خونش ریخته نمیشود.
سربازان سیاهپوست کمانها را حمایل نمودند و وسط جمعیت دویدند و هر کس را که بدست میآوردند با دو دست خود خفه میکردند و من و هورم‌هب با نفرت دیدیم که آنها حتی کودکان و زنان را خفه مینمودند.
مردم از هر طرف بر سربازهای سیاهپوست سنگ میانداختند و آنها میکوشیدند که بوسیله سپر خود را محافظت نمایند و بمحض اینکه یک سیاهپوست بدست مردم میافتاد در یک لحظه قطعه قطعه میشد.
هورم‌هب که سبوی آشامیدنی را در دست داشت و نان را بر کمر زده بود روی یکی از مجسمه های مقابل معبد که تنه‌اش مانند شیر و سرش چون قوچ بود قرار گرفت که میدان جنگ را بهتر ببیند و شروع بخوردن نان کرد و گاهی من سبوی نوشیدنی را که از وی گرفته بودم باو میدادم که بنوشد.
پپیت‌آتون فرمانده جدید ارتش مصر در راس سربازان خود میکوشید که معبد را تصرف نماید ولی به مناسبت مقاومت شدید جمعیت از عهده بر نمیآمد.
در کنار تخت‌روان وی میزان (ساعت آبی) از آب خالی میشد و آنمرد میفهمید که وقت بسرعت میگذرد.
یکوقت شنیدم که چند نفر از افسران را صدا زد و آنها را نزدیک تخت‌روان آورد و گفت من در خانه یک ماده گربه قشنگ دارم که امروز موقع زائیدن اوست و باید بخانه برگردم و از شما میخواهم که هر چه زودتر این معبد را تصرف نمائید و مجسمه خدای آمون را سرنگون کنید وگرنه به آتون سوگند که طوق زر را از گردن همه شما بیرون خواهم آورد و دسته شلاق‌های شما را خواهم شکست.
روسای نظامی که فهمیدند اگر معبد را تصرف ننمایند معزول خواهند شد سربازان خود را جمع آوری کردند و مطابق فنون نظامی بآنها فرمان حمله دادند.
از این میزان ببعد دیگر کسی توجه به دستور فرعون مشعر بر اینکه نباید خونریزی شود نکرد بلکه سربازان سیاهپوست نیزه‌های خود را در شکم و سینه و گلوی مرد و زن و بچه فرو میکردند و نیزه‌ها از خون مردم رنگین شد و طوری خون در جلوی معبد ریخت که خود سربازان سیاهپوست در خون می‌لغزیدند و بر زمین میافتادند.
ولی هر کس بزمین میافتاد به قتل میرسید و وقتی کاهنین دیدند که سربازها مبادرت بحمله شدید کردند درهای خارجی معبد آمون را گشودند و مردم وحشت‌زده گریختند.
سربازهای سیاهپوست فراریان را به تیر بستند و عده‌ای از آنها را بخاک هلاک انداختند و ارابه‌های جنگی در صدد تعقیب فراریان بر آمدند.
فراریان هنگامیکه میگریختند خود را به معبد خدای جدید آتون رسانیدند و از فرط خشم کاهنان معبد خدای جدید را کشتند و چون سربازها در عقب آنها وارد معبد جديد شدند آنجا هم خون فراوان بر زمین ریخته شد و بعد از اینکه جنگ باتمام رسید و مقتولین را شمردند معلوم شد که یکصد بار یکصد نفر بقتل رسیده‌اند.
کاهنان معبد آمون گرچه درهای خارجی معبد را گشودند که مردم بگریزند ولی درهای داخلی را که همه از مس بود بستند و سربازان سیاهپوست مقابل درهای مسین و حصار بلند معبد متوقف شدند.
آنها سربازانی بودند که پیوسته در جلگه می‌جنگیدند پا به قریه‌هائیکه خانه‌های نئین (خانه هائی که با نی ساخته می شود) داشتند حمله میکردند و نمیدانستند چگونه باید به یک قلعه که دارای حصار بلند و سطبر و دروازه محکم است حمله‌ور گردید.
کاهنان و سایر مدافعان معبد از بالا زوبین بطرف سیاهپوستان پرتاب مینمودند یا اینکه سربازان سیاه را هدف تیر می‌ساختند و عده‌ای از سیاهپوستان مقابل حصار کشته شدند.
بر اثر اینکه عده‌ای کثیر از مرد و زن و بچه بقتل رسیده بودند و خونشان زمین را سرخ نشان میداد مگس‌های زیاد جمع شد و پپیت‌آتون فرمانده ارتش بانگ زد که برای من بخور بیاورید و دود کنید تا اینکه بوی مهوع خون از بین برود و مگس‌ها دور شوند.
پس از اینکه بخور دود کردند فرمانده جدید ارتش بافسران گفت بیم دارم که فرعون نسبت بما خیلی خشمگین شود زیرا وی بشما گفته بود که مجسمه آمون را سرنگون کنید و از خون‌ریزی خودداری نمایید و شما برعکس دستور او عمل کردید یعنی خون مردم را ریختید بدون اینکه مجسمه خدای ملعون را سرنگون نمائید. ولی کاری که شده بدون علاج است و من فقط میتوان سعی نمایم که خشم فرعون شامل شما نشود و هم اکنون نزد وی میروم و ممکن است که سری بخانه خود بزنم که ببینم آیا ماده گربه من زائیده یا نه و شما در غیاب من به سربازان سیاهپوست غذا و آشامیدنی بدهید و بگوئید که خود را خسته نکنند برای اینکه تلاش آنها بی‌فایده است زیرا ما برای غلبه بر این معبد که اکنون بصورت یک قلعه در آمده دارای وسائل نیستیم و من که یک فرمانده آزموده میباشم میدانم که هر قدر بکوشیم که این قلعه را تصرف نمائیم بی‌نتیجه خواهد بود. لیکن من از این حیث گناهی ندارم زیرا فرعون بمن نگفت که این قلعه را محاصره و تصرف نمایم و من وسائل غلبه بر قلعه را با خود باینجا نیاوردم.
در آنروز دیگر واقعه ای با اهمیت اتفاق نیفتاد و افسران بسربازان سیاهپوست و سربازان شردن (سربازهای لیبی امروز – مترجم) امر کردند که از دیوار معبد آمون فاصله بگیرند و خود را از نعش‌ها که زیر آفتاب گرم تابستان طبس با سرعت متورم میشد دور نمایند.
در آنروز برای اولین مرتبه مردم دیدند که کلاغها و مرغان لاشخوار از بیابانها و کوه‌های مجاور طبس به شهر هجوم آوردند تا لاشه مقتولین را بخورند در صورتی که تا آن روز کسی بخاطر نداشت که هجوم این نوع مرغان را در طبس دیده باشد.
بعد از اینکه سربازان از دیوار معبد دور شدند ارابه‌های حامل خواربار بین آنها غذا و آشامیدنی تقسیم کردند.
سربازان شردن که با هوش‌تر از سیاهپوستان بودند بجای اینکه زیر آفتاب قرار بگیرند منازل اطراف معبد را که باغنیاء تعلق داشت اشغال کردند و در سرداب منازل به خمره‌های آشامیدنی حمله‌ور شدند. سیاهپوستان مدتی زیر آفتاب بسر بردند ولی پس از اینکه دریافتند که می‌توان خانه‌های اطراف را اشغال کردند و در سرداب منازل به خمره‌های آشامیدنی حمله‌ور شدند. سیاهپوستان مدتی زیر آفتاب بسر بردند ولی پس از اینکه دریافتند که می‌توان خانه‌های اطراف را اشغال کرد و در آنجا زندگی نمود آنها هم بقیه خانه‌های اطراف معبد را برای استراحت اشغال نمودند.
آنشب در طبس چراغ روشن نشد و خیابانها و کوچه‌ها و شط نیل تاریک بود. ولی سربازان سیاهپوست و شردن مشغل افروخته بخانه‌ها حمله‌ور شدند و هر چه قابل حمل بود به یغما بردند و زنهای جوان را خواهر خود کردند.
مردم از بیم سربازها از منازل خارج شدند و در خیابانها متفرق گردیدند و آنوقت سربازها بهر کس که میرسیدند از او میپرسیدند آیا تو طرفدار آمون هستی یا طرفدار آتون و معلوم است کسی جرئت نمیکرد بگوید طرفدار خدای قدیمی میباشد و همه خود را طرفدار آتون معرفی میکردند.
ولی سربازها میگفتند که تو دروغ میگوئی و ما امروز تو را در معبد آمون دیدیم و لحظه‌ای دیگر سرش را میبریدند و لباس و حلقه‌های فلز او را تصاحب میکردند.
هر کس میخواست که خود را از شهر خارج کند و از طبس بگریزد ولی نمیتوانست چون سربازها تمام مخرج‌های شهر را مسدود کرده جلوی شط را هم با کشتی جنگی گرفته بودند و می‌گفتند که فرعون گفته که از خروج مردم از شهر جلوگیری کنید تا اینکه کاهنان و پیروان آمون زر و سیم معبد خدای ملعون را که در سرداب‌های معبد است با خود از شهر خارج نکنند.
از روز بعد هوای طبس بر اثر تعفن اجسادی که مقابل معبد و درون آن و در خیابانها و کوچه‌ها افتاده بود آلوده شد. و معلوم نبود که با اجساد مزبور چه باید کرد و چگونه آنها را مومیائی نمود؟
خانه اموات طبق سنن قدیمی حاضر نمی‌شد که لاشه‌های مقتولین را بپذیرد مگر اینکه قاضی بزرگ با پذیرفتن مقتول در خانه اموات موافت کند. چون بسا اشخاص ممکن است که دیگران را بقتل برسانند بعد لاشه آنها را بخان اموات ببرند تا اینکه مومیائی نمایند. بهمین جهت باید یک طبیب مصری تصدیق کند که جنازه مجروح بر اثر عمل جراحی بآن صورت در آمده یا این که قاضی بزرگ امر نماید که مقتول را در خانة اموات بپذیرند و لاشه‌اش را مومیائی کنند.
بفرض اینکه قاضی بزرگ که از مخالفین خدای جدید بود امر می‌کرد که خانه اموات لاشه‌های مقتولین را برای مومیائی کردن بپذیرد، خانه اموات نمی‌پذیرفت. زیرا حوض‌های خانه اموات آنقدر جا نداشت که یکصد بار یکصد لاشه را برای مومیائی کردن بپذیرد.
دیگر این که در خانه اموات کارکنان موسسه مزبور با خدای جدید مخالف بودند زیرا شایع بود که خدای جدید قصد دارد که نرخ مومیائی کردن اموات را ارزان کند.
چند سال قبل پیش از اینکه من مسافرت‌های بزرگ خود را که شرح آن گذشت شروع کنم هنگامی که برای مومیائی کردن لاشه پدر و مادر خود به خانه اموات رفتم با این که کارکنان موسسه مزبور از همه چیز میدزدیدند شکایت میکردند که مزد آنها کم است و باید بر مزدشان افزوده شود و بطریق اولی حاضر نبودند که از مزد مزبور که آن را کم میدانستند بکاهند.
افسران ارتش از بیم فرعون به صاحبان اموات اجازه ندادند که جنازه خویشاوندان خود را از مقابل معبد و خیابان‌ها و کوچه‌ها بردارند و به خانه اموات ببرند زیرا طبق یک روش قدیمی در هر بامداد خانه اموات گزارشی برای فرعون میفرستاد که روز قبل چند مرده بآنجا آورده شده و اگر فرعون می‌شنید که یک مرتبه شماره اموات آنهم مقتول زیاد شده می‌فهمید که افسران ارتش برخلاف امر او عده‌ای کثیر را به قتل رسانیده خون مردم را به زمین ریخته‌اند.
در حالی که جنازه‌ها در اطراف معبد و خیابان‌ها بود هر روز شب عده‌ای جدید بر لاشه‌ها افزوده میشد. زیرا سربازان سیاهپوست و جنگحویان شردن بر اثر بوی خون و لذت چپاول و خوردن اغذیه و اشربه زیاد طوری انضباط را زیر پا گذاشته بودند که افسرانشان نمی‌توانستند جلوی آنها را بگیرند.
یک مشت آدم کش و دزد که در گذشته از بیم آمون و گزمه جرئت نداشتند که قبرها و خانه‌ها را مورد دستبرد قرار بدهند و بزنها تعرض نمایند از بیغوله‌ها و کلبه‌های دور افتاده کنار شط نیل خارج شدند و هر یک از آنها یک صلیب خدای جدید را روی سینه نقش کردند و بعنوان این که پیرو خدای نوین هستند شروع به قتل و هتک و سرقت خانه‌ها و قبرها نمودند و حتی از قبور فراعنة مصر هم نگذشتند.
کاهنان معبد آمون از بالای حصار برای فرعون و خدای جدید او نفرین میفرستاند و می‌گفتند این مرد دیوانه و خدای دیوانه‌ترش وضعی بوجود آورده‌اند که تا پنجاه سال دیگر نمیتوان ویرانی‌های آن را ترمیم کرد. و هر شب از خانه‌های طبس آتش حریق به آسمان شعله می‌کشید و کسی نبود که آتش‌ها را خاموش کند.
محله‌ای که خانه من در آن بود یعنی محله فقراء پناهگاه عده‌ای کثیر از مردها و زنها و اطفال شد زیرا مردم بعد از اینکه شنیدند که هورم‌هب در خانه من سکونت کرده بآن محله آمدند تا این که در پناه هورم‌هب از شر دزدها و سربازان سیاهپوست و جنگجویان شردن ایمن باشند. زیرا با این که سربازان رشته انضباط را گسسته بودند باز از رئیس سابق خود می‌ترسیدند و از ترس وی جرئت نمی‌کردند که به محله ما دستبرد بزنند و شاید هم چون محله ما مسکن فقرا بود فکر می‌نمودند که هرگاه مبادرت به یغما نمیاند چیزی نصیبشان نخواهد گردید.
هورم‌هب در خانه من لاغر می‌شد و با این که غذاهای موتی زن خدمتکار مرا می‌پسندید اشتهای غذا خوردن نداشت و بمن میگفت سینوهه اگر كسي بتواند جلوي طغيان رود نيل را بعد از اينكه طغيان شروع شد بگيرد مي‌توان جلوي سربازاني را كه از تحت انضباط خارج شده‌اند گرفت. و من چند سال مواظبت كردم تا اين كه سربازان من داراي انضباط شوند و مانند جانوران درنده وحشي نباشند ولي اين فرمانده جديد و احمق كه فقط در فكر گربه‌هاي خود مي‌باشد در ظرف چند روز سربازان مرا مثل جانوران درنده كرد و اكنون من اگر بخواهم انضباط را بر قرار كنم چاره ندارم جز اينكه صدها نفر از سربازان را به قتل برسانم زيرا طور ديگر نميتوان آنها را وادار باطاعت و انضباط كرد.
در آن روزها كه در طبس قتل عام و چپاول ادامه داشت كاپتا ثروتمندتر و فربه‌تر مي‌شد و مي‌شنيدم كه از ادامه آن وضع ابراز مسرت ميكرد و مي‌گفت ارباب من اگر اين وضع تا موقع طغيان رود نيل (تا اول پاييز – مترجم) ادامه داشته باشد من يكي از بزرگترين ثروتمندان مصر خواهم شد براي اينكه سربازان زر و سيم و اشياء نفيس را كه بسرقت مي‌برند به ميخانه مي‌آورند و در ازاي بهاي آشاميدني بمن مي‌پردازند و اكنون چند اطاق از اطاق‌هاي خصوصي ميخانه من پر از اشياي مسروق گرديده است و قصد دارم به محض اينكه خروج از طبس آزاد گرديد اين اشياء را بوسيله كشتي به كشورهاي خارج حمل نمايم و در آنجا بفروش برسانم.
هيچ يك از سربازان سياهپوست و شردن و دزدها و اشرار مصري نميتوانستند در ميخانه كاپتا مبادرت به سرقت نمايند يا اين كه آشاميدني او را برايگان بنوشند براي اين كه ميدانستند كه ميخانه مزبور تحت حمايت سربازاني است كه هورم‌هب آنجا گماشته است و دزدها و سربازان مست بعد از ورود به ميفروشي اول بهاي نوشيدني را مي‌پرداختند و بعد كاپتا و مريت بآنها آشاميدني ميدادند.
كاپتا هم بخوبي از سربازان كه مستحفظ ميفروشي بودند نگاهداري ميكرد و پيوسته آنها را سير و مست مي‌نمود تا اينكه از روي صميميت حفاظت ميفروشي او را بر عهده بگيرند.
در سومين روز كشتار بر اثر وفور لاشه‌ها در طبس امراض بروز كرد و آنقدر بيماران بمن رجوع نمودند كه داروهاي من تمام شد و ديگر دارو بدست نمي‌آمد.
من اگر پنج برابر بهاي داروها زر ميپرداختم نمي‌توانستم دارو بدست بياورم و به بيماران گفتم كه براي معالجه شما دوا ندارم ولي ميتوانم دستورهائي بشما بدهم كه اگر طبق آن عمل كنيد شايد معالجه شويد.
در شب چهارم از بس افسرده بودم براي نوشيدن به ميفروشي كاپتا رفتم و پس از نوشيدن همانجا خوابيدم. و صبح مريت مرا از خواب بيدار كرد و من باو گفتم زندگي مانند شبي است سرد كه انسان آتش براي افروختن نداشته باشد و در اين شب سرد دو موجود تنها و غمگين كه در كنار هم بسر ببرند ممكن است از حرارت بدن يكديگر استفاده نمايند و گرم شوند ولو چشم‌هاي آنها بدروغ نسبت به ديگري ابراز دوستي كند.
مريت گفت سينوهه تو چگونه ميداني كه چشم‌هاي من بتو دروغ ميگويد؟ اگر من بتو دروغ مي‌گفتم و بتو علاقه نداشتم ديشب بعد از اين كه تو خوابيدي من كنار تو استراحت نميكردم و من بتو دروغ نمي‌گويم ولي تو به مناسبت اينكه يك مرتبه از زني دروغ شنيدي و او تو را فريب داد حاضر نيستي قبول كني ممكن است زني تو را دوست داشته باشد و اين لجاجت است.
بعد مريت گفت سينوهه از روزي كه من تو را ديده‌ام حس ميكنم كه تو نسبت به زنها بدگمان هستي و اين بدگماني تو ناشي از اين است كه طبق گفته خودت يك زن زيبا و فلز پرست بتو خيانت كرد و هر چه داشتي از تو گرفت و تو را وادار نمود كه از مصر بروي و چند سال در كشورهاي ديگر زندگي كني و آيا تو نمي‌تواني امروز كه در اين شهر كه هرچيز طور ديگر شده و سقف اطاق جاي كف آن را گرفته و درها معكوس باز مي‌شود حساب گذشته را با اين زن تصفيه نمائي تا اين كه بدبيني تو نسبت به زن‌ها از بين برود؟
من آن موقع به مريت جواب ندادم ولي وقتي كه از ميخانه خارج شدم تا اين كه به خانه مراجعت كنم و از بيماران بدون دوا مواظبت نمايم گفته آن زن مرا منقلب كرد.
من در آن موقع در فكر ثروت و خانه خود نبودم حتي فكر دارائي پدر و مادرم را نميكردم ولي از يك چيز بسيار متالم بودم و آن اين كه نفرنفرنفر حتي قبور مادر و پدرم را از من گرفت و والدين بدبخت من بعد از اين كه يك عمر براي تربيت من رنج كشيدند عاقبت بدون قبر ماندند و اين درد براي من تسكين‌ناپذير بود و هرچه مي‌كوشيدم كه اين يكي را فراموش كنم از عهده بر نميآمدم.
در راه تا وقتي كه بخانه رسيدم ميگريستم زيرا نميدانستم كه آيا بايد انتقام خود را از نفرنفرنفر بگيرم يا نه؟
براي من گرفتن انتقام از آن زن اشكال نداشت و همين قدر كه به چند نفر از سربازان قدري فلز ميدادم آنها ميرفتند و آن زن را بقتل ميرسانيدند ولي من نميخواستم كه وي كشته شود و من قتل آن زن را براي گرفتن انتقام يك قصاص كوچك و بدون اهميت ميدانستم و هر دفعه كه بياد مي‌آوردم كه براي موميائي كردن لاشه پدر و مادم مجبور شدم كه مدتي در خانه اموات‏، من كه پزشك فارغ‌التحصيل دارالحيات بودم شاگردي كنم و عهده‌دار كثيف‌ترين و پر زحمت‌ترين كارها گردم و مسئول اين بدبختي نفرنفرنفر بود خون در عروق من مي‌جوشد.
من مي‌توانستم از گرفتن انتقام از آن زن صرف‌نظر كنم ولي در آن صورت يك انسان مثل تو اي كسي كه اين كتاب را ميخواني نبودم بلكه مانند خداي تو ميشدم و من نميتوانم خداي تو باشم.
زيرا كسي كه انسان است روح دارد و كسي كه داراي روح است از خدعه و آزار ديگران رنج مي‌برد و كينه آنها را بردل ميگيرد و نميتواند كينه را فراموش نمايد و فقط خدايان هستند كه ميتوانند رنج ببينند و آزار بكشند ولي كينه نداشته باشند.
در حالي كه من فكر ميكردم كه چگونه مي‌توانم از آن زن انتقام بگيرم بطوري كه وي ديگر نتواند جوانهاي ديگر چون مرا در عهد شباب فريب بدهد وضع طبس بدتر شد.
سربازها كه تا آن موقع متعرض مردم مي‌شدند طوري جسور گرديدند كه بصاحب منصبان خود حمله نمودند و شلاق را از دستشان گرفتند و بر فرقشان كوبيدند و طوق زر را از گردنشان خارج كردند و غصب نمودند.
يكي از صاحب منصبان در صدد برآمد كه براي استرداد طوق زرين خود پيكار كند و سربازهاي سياهپوست با نيزه بوي حمله‌ور گرديدند و لحظه ديگر لاشه صاحب منصب مزبور بر زمين افتاد.
در همانروز از طرف فرعون مردي بخانه من آمد و به هورم‌هب گفت برخيز و با من به كاخ فرعون بيا زيرا فرعون تو را خواسته است.
هورم‌هب برخاست و خود را شست و بطرف كاخ سلطنتي روان شد و من از مذاكرات فرعون و هورم‌هب بعد، بر اثر صحبتي كه هورم‌هب نمود مطلع شدم.
فرعون وقتي هورم‌هب را ديد باو گفت سكنه شهر طبس را مانند مرغابي بقتل مي‌رسانند و بسياري از زنها مورد تجاوز سربازهاي سياهپوست قرار گرفته‌اند و اينك كار بجائي كشيده كه سربازان افسران خود را ميزنند و بقتل مير‌سانند و از فرمانده ارتش براي جلوگيري از آنها كاري ساخته نيست و من ترا مثل گذشته فرمانده ارتش ميكنم تا اين كه امنيت و انضباط را برقرار نمائي.
هورم‌هب گفت اي اخناتون تو خود خواستي كه اين طور شود و اينطور شد.
فرعون گفت من نميخواستم كه اين طور شود و من نگفته بودم كه مردم را بقتل برسانند واموال آنها را به يغما ببرند و بزنها تجاوز كنند بلكه گفته بودم كه بدون خون‌زيزي آمون را سرنگون نمايند.
هورم‌هب گفت وقتي تو بيك نفر ميگوئي كه يك خمره شراب بنوشد ولي مست نشود حرفي ميزني كه دور از عقل است زيرا وي بعد از اينكه يك خمره شراب نوشيد مست خواهد شد. و اينطور هم كه تو ميخواستي آمون را سرنگون نمائي نتبجه‌اش همين است كه مي‌بيني.
اخناتون گفت اينك برو و امنيت و انضباط را برقرار كن.
هورم‌هب گفت اين كار از من ساخته نيست مگر اين كه براي مدت ده روز بمن اختيارات كامل يعني اختياراتي مانند اختيارات خود بدهي.
فرعون گفت آيا خداي آمون را سرنگون خواهي كرد؟ هورم‌هب گفت سرنگون كردن خداي آمون براي ادامه سلطنت تو لازم مي‌باشد چون تو اگر او را سرنگون نكني بعد از اين نخواهي توانست در مصر سلطنت نمائي و وقايع چند روز اخير وضعي بوجود آورده كه يا تو بايد سلطنت كني يا آمون خدائي كند.
فرعون گفت پس مواظب باش هنگامي كه به معبد آمون حمله ميكني كاهنان آن معبد بقتل نرسند.
هورم‌هب گفت من قبل از اينكه به معبد حمله كنم بايد سربازان را كه وحشي شده‌اند بر جاي خود بنشانم و پس از اين كه نوبت حمله به آمون رسيد بتو خواهم گفت چه خواهم كرد.
فرعون طوق و شلاق فرماندهي را به هورم‌هب داد و امر كرد كه ارابه مخصوص وي را بسواري فرمانده ارتش اختصاص بدهند.
هورم‌هب قبل از اين كه شروع به كار كند يكصد نفر از سربازاني را كه مي‌شناخت براي جلادي انتخاب نمود و بدست هر يك از آنها يك شمشير داد و بعد آنها را در محلات شهر تقسيم كرد بطوري كه بهر محله پنج جلاد رسيد.
سپس امر نمود كه نفير بنوازند و تمام سربازها را احضار كنند. عده‌اي از سربازان كه نسبت به هورم‌هب وفادار بودند پس از اينكه شنيدند كه وي فرمانده ارتش شده بعد از شنيدن صداي نفير اطراف هورم‌هب جمع شدند و وي داراي پانصد نفر سرباز شد.
ولي اين پانصد نفر داراي ارابه‌هاي جنگي هم بودند و بعد هورم‌هب با اين عده در شهر بحركت در آمد و هر سربازي را كه در حال غارت ميديد در همان حال بوسيله جلادان بچوب مي‌بست و هر سرباز كه مرتكب قتل ميشد بيدرنگ بوسيله يكي از جلادها سر از پيكرش جدا مي‌گرديد.
بهر نسبت كه هورم‌هب در شهر جلو ميرفت دسته‌هاي سرباز كه از غارت صرف‌نظر ميكردند باو ملحق ميشدند و او در عقب خود در خيابانها و چهارراهها ساخلو مي‌گماشت و ميگفت كه بقيه اشرار و غارتگران را كه در آن محله بودند دستگير كنند و قاتلين را بي‌درنگ به قتل برسانند.
هورم‌هب تا بامداد در محلات طبس گردش ميكرد و بهر نسبت كه جلو مي‌رفت محلات قرين امن و آرامش مي‌گرديد و هر چه بامداد نزديك‌تر ميشد دسته‌هاي دزدان و اشرار مثل سياهي شب نزديك طلوع فجر رو به كاهش مي‌نهاد.
وقتي روز دميد هورم‌هب بوسيله جارچي‌ها اخطار كرد كه شب قبل فقط كساني كه مرتكب قتل مي‌شدند اعدام ميگرديدند ولي از اين به بعد اگر كسي مبادرت به سرقت كند يا اينكه نسبت بزني تجاوز نمايد به قتل خواهد رسيد.
تا نيمه روز هم جلادان سرهاي سياهپوستان را از پيكر جدا ميكردند زيرا سربازان سياهپوست هنوز حاضر نبودند قبول كنند كه وضع عوض شده و دوره خود سري گذشته است. ولي بعد از نيمه روز سربازان سياه متوجه گرديدند كه چاره‌اي غير از تسليم و مراجعت به خانه سربازها (سرباز خانه – مترجم) ندارند. معهذا هر سرباز را قبل از ورود به سرباز خانه معاينه ميكردند و اگر ميديدند كه لباس وي خونين است او را به جلاد مي‌سپردند تا اينكه سر از پيكرش جدا كند.
من يقين دارم كه هورم‌هب فقط براي برقراري انضباط سياهپوستان را اينطور به قتل نمي‌رسانيد بلكه چون يك مصري بود از اينكه سياهپوستان مصري‌ها را قتل‌عام ميكردند بر خود مي‌پيچيد و ميخواست كه از آنها انتقام بگيرد.
آن روز وقتي شب فرا رسيد طبس امن و آرام شد، ولي طوري كشتار و غارت و ويراني مردم را متاثر كرده بود كه چراغها را نيفروختند و از خانه‌هاي عمومي صداي موسيقي سرياني بگوش نرسيد.
ولي ميخانه‌هائي در آن طغيان و ناامني ويران نشده بودند آن شب خوب كسب كردند و كاپتا درست ميگفت كه شغل او كسبي است كه هرگز تعطيل نميشود زيرا مردم هم هنگام شادي مي مينوشند و هم موقع بدبختي.
از بامداد روز ديگر هورم‌هب كشتي ساز و نجارها را احضار كرد و عده‌اي كثير از كارگران را مامور نمود كه يك قسمت از خانه‌هاي نيمه ويران اغنياء را خراب كنند و كشتي‌هاي فرسوده را اوراق نمايند تا اينكه از چوب خانه‌ها و كشتي‌ها بتوان براي ساختن منجنيق و نردبان و برج متحرك استفاده كرد.
چون هورم‌هب ميدانست كه بعد از اينكه كاهنان معبد آمون دانستند كه فرعون شكست خورده و نتوانسته معبد آنها را بگيرد و خدايشان را سرنگون كند مذاكره با آنها فايده ندارد. زيرا چنان مغرور شده‌اند كه محال است راضي به تسليم شوند و چاره‌اي نيست جز اينكه مطابق فن جنگ معبد را مورد حمله قرار بدهد و حصار مزبور را بگشايند.
آن روز تا بامداد روز ديگر از شهر طبس صداي كلنگ و چكش برخاست و بهر نسبت كه كارگران از كشتي‌ها چوب مياوردند نجارها و كشتي‌سازها مبادرت به ساختن نردبان و منجنيق و برج متحرك و قوچ سر ميكردند. (قوچ سر عبارت بود از تيرهاي بزرگ و سنگين كه سر آنها را مثل سر قوچ يا گاو ميتراشيدند و از ده تا بيست نفر تير مزبور را ميگرفتند و ميدويدند و محكم به دروازه‌ها ميكوبيدند تا آنها را بشكندند و وارد قلعه شوند – مترجم).
در يك شبانه روز پنج برج جنگي و مقداري نردبان و چهار منجنيق و چند قوچ سر ساخته شد و روز بعد سربازان هورم‌هب از پنج طرف عليه معبد آمون شروع به حمله نمودند.
كاهنان معبد كه پيش‌بيني نمي‌كردند كه معبد آنها مورد محاصره قرار بگيرد خود را براي راندن مهاجمين آماده نكرده بودند. و در اين گونه مواقع از بالاي حصار بر سر مهاجمين آبجوش و روغن داغ فرو مي‌ريزند ولي كاهنان در آنموقع نه آب جوش داشتند و نه روغن داغ.
وقتي درهاي معبد بر اثر ضربات قوچ سر طوري لرزيد كه كاهنان دانستند درهم شكسته خواهد شد نفير زدند تا اين كه اطلاع بدهند كه ديگر مردم مقاومت ننمايند زيرا ميدانستند كه آمون بقدر كافي قرباني دريافت كرده و بقيه مردم بايد زنده باشند تا اينكه در آينده بتوانند باز خداي آمون را زنده كنند.
زيرا اگر همه مومنين از بين بروند ديگر كسي باقي نميماند تا اينكه خداي مزبور را زنده كند.
بعد از ترك مقاومت درهاي معبد را گشودند و مردم كه از توقف در معبد به تنگ آمده بودند با خوشوقتي بخانه‌هاي خود رفتند.
باين ترتيب هورم‌هب بدون خونريزي معبد آمون را اشغال كرد و اطباي دارالحيات را به شهر فرستاد تا اين كه بيماران را معالجه نمايند ولي وارد خانه اموات كه آنهم يكي از موسسات معبد بود نشد براي اينكه افراد زنده نبايد وارد خانه مرگ شوند مگر آنهائي كه جزو كاركنان خانه مزبور هستند يا اينكه اموات خود را مي‌آورند كه موميائي كنند يا لاشه‌هاي موميائي شده را تحويل بگيرند.
بعد از اين كه دروازه‌هاي معبد مفتوح شد كاهنان با عده‌اي از نگهبانان معبد كه بآنها ماده مخدر تزريق كرده بودند تا اينكه درد را احساس نكنند در قسمتي كه مجسمه آمون آنجا بود مقاومت نمودند.
آنوقت جنگ در معبد بين نگهبانان و كاهنان از يك طرف و سربازان هورم‌هب شروع شد و اين جنگ تا عصر ادامه يافت.
تمام نگاهبانان معبد بقتل رسيدند و عده‌اي از كاهنان نيز مقتول شدند و فقط كاهنان درجه اول باقي ماندند.
آنوقت هورم‌هب نفير زد و جنگ را متوقف كرد و به كاهنان گفت من با خداي شما خصومت ندارم زيرا مردي هستم سرباز و مرا با خدايان نه دوستي است نه دشمني. من فكر ميكنم كه اگر مجسمه خداي شما در اين معبد بدست نيايد بهتر است و خود شما مي‌توانيد كه مجسمه او را از بين ببريد و در اين صورت من متهم بقتل خداي شما نخواهم گرديد. و من باندازه يك ميزان بشما وقت ميدهم كه در اين خصوص فكر كنيد و تصميم بگيريد. و بعد از آن مبادرت بحمله خواهم كرد براي اينكه من سرباز هستم و بايد امر فرعون را اجراء كنم و اگر شما بعد از يك ميزان مجسمه خداي خود را از بين ببريد و بخواهيد از معبد خارج شويد هيچ كس مزاحم شما نخواهد گرديد و فقط ما دقت مي‌كنيم كه شما زر و سيم معبد را كه متعلق به خداي فرعون است با خود نبريد.
كاهنان گفتند بسيار خوب و ما يك ميزان ديگر جواب خود را خواهيم گفت.
بعد از اينكه يك ميزان گذشت كاهنان از مكان خود خارج شدند و به هورم‌هب گفتند كه وارد شود و وي بعد از ورود مجسمه خداي آمون را نديد و دانست كه كاهنان مجسمه مزبور را در هم شكسته قطعات آن را با خويش از معبد خارج ميكنند تا اينكه بتوانند بگويند كه آمون غيبت كرد ولي در آينده آشكار خواهد شد.
هورم‌هب درهاي گنج معبد را مهرموم كرد و حجاران را مامور نمود كه اسم آمون را از روي سنگهاي معبد حذف كنند و بجاي آن نام آتون را بنويسند.
بعد بوسيله جارچيان باطلاع مردم رسانيد كه آمون از بين رفت و بجاي او آتون از امروز ببعد خداي مصر است.
مردم بعد از اينكه دانستند كه جنگ و خون‌ريز تمام شد از منازل خارج گرديدند و هنگام شب طبس مثل موقعي كه امنيت برقرار بود با چراغ‌ها روشن شد.
بر اثر برقراري امنيت و صلح و آغاز خدائي آتون تفاوت بين سفيد و سياه از بين رفت و من خود بارها ديدم كه اغنياء سياهپوستان را به خانه خود دعوت ميكردند. همان شب هنگامي كه براي مراجعت بخانه از شهر عبور ميكردم دو واقعه را ديدم كه فراموش نميكنم.
يكي اينكه مشاهده كردم مردي از طبقه اشراف در كوچه‌اي از سياهپوستي دعوت ميكند كه به خانه او برود و با او غذا تناول نمايد و ديگر اينكه يكي از نگهبانان معبد آمون را مشاهده كردم كه مجروح كنار خيابان افتاده بود و نام آمون را بر زبان مي‌آورد ولي مردم ريختند و مغزش را با سنگ متلاشي كردند و زنها اطراف لاشه او رقصيدند و همان‌ها كه مغز سر آن مرد را با سنگ متلاشي كردند كه چرا نام آمون را بر زبان آورده ده روز قبل اگر كسي به آمون توهين مي‌كرد او را بقتل مي‌رسانيدند.
من هنگامي كه مي‌خواستم بسوي خانه خود بروم اين دو منظره را ديدم و سر را با دو دست گرفتم و بفكر فرو رفتم چون فهميدم محال است روزي خدائي بيايد كه بتواند جهالت و حماقت مردم را از بين ببرد و آنوقت بجاي اين كه بطرف خانه بروم عازم دكه دم تمساح شدم.
آنشب شبي نبود كه من بتوانم بخانه بروم زيرا از جهالت نوع بشر و اعتقاد سست آنها بسيار متاثر بودم و راه دم تمساح را پيش گرفتم كه با نوشيدن و صحبت با مريت خود را تسلي بدهم. وقتي آنجا رسيدم سربازاني كه مستحفظ ميكده بودند و از مناسبات دوستانه من با هورم‌هب اطلاع داشتند اطرافم را گرفتند و بمن گفتند مريت بما گفته كه تو بايد از يك نفر انتقام بگيري و نظر باينكه ميدانيم كه تو از دوستان هورم‌هب هستي و چون ميخانه به غلام سابق‌ تو كاپتا تعلق دارد حاضريم كه انتقام تو را بگيريم.
من از مريت سوال كردم كه آيا تو باين‌ها گفتي كه براي گرفتن انتقام خود را در دسترس من بگذارند؟
آن زن گفت بلي و من عقيده دارم كه اگر امشب بگذرد و تو انتقام خود را از آن زن كه گفتي تو را فريب داد و بدبخت كرد نگيري ديگر اين فرصت را بدست نخواهي آورد براي اينكه از فردا وضع طبس عادي ميشود ولي امشب هنوز غير عادي است و هر كس كه با ديگري خصومت دارد ميتواند از وي انتقام بگيرد.
به سربازان گفتم با من بيائيد ولي بهوش باشيد كه شما امشب از فرمان هورم‌هب اطاعت مي‌كنيد و اگر بخواهيد بر خلاف فرمان او رفتار نمائيد سرهاي شما از پيكر جدا خواهد شد و من امشب فقط امر هورم‌هب را به شما ابلاغ مينمايم.
اين حرف را زدم كه سربازان بترسند و از اطاعت امر من سرپيچي ننمايند. سربازها گفتند مطمئن باشد كه ما بر خلاف دستور شما كه ميدانيم امر هورم‌هب است رفتار نخواهيم كرد گفتم ديگر اينكه كسي نبايد مرا ببيند و بشناسد و شما ماذون نيستيد كه نام مرا بر زبان بياوريد بلكه اگر از شما توضيحي خواستند بگوئيد كه از جانب خداي آتون آمده‌ايد تا اينكه از دشمنان او انتقام بگيريد اينك قدري صبر كنيد تا يك تخت روان بياورند و من سوار آن بشوم و با شما بيايم.
كاپتا غلام سابق من شخصي را براي آوردن تخت‌روان فرستاد و بعد از يك ميزان يك تخت‌روان آوردند و من سوار شدم و باتفاق سربازان براه افتادم تا اينكه بدرب خانه نفرنفرنفر رسيدم.
در آنجا من بسربازان گفتم در اين خانه زني است كه از همه زنهائي كه آنجا هستند زيباتر است و شما در نظر اول او را از زيبائي و شكوه وي خواهيد شناخت و بشرط اينكه بعد از مشاهده سر تراشيده‌اش عاشق او نشويد برويد و او را اين جا بياوريد و اگر مقاومت كرد يك كعب نيزه باو بزنيد كه سكوت كند و دست از مقاومت بردارد ولي زنهار كه نسبت باو بدرفتاري ننمائيد و اگر هورم‌هب بداند كه شما با اين زن بدرفتاري كرده زيبائي او را از بين برده‌ايد همه را بقتل خواهد رسانيد.
از درون خانه نفرنفرنفر صداي آواز و ساز بگوش ميرسيد و عده‌اي از مشتريان مست در آن خانه كه يك خانه عمومي بود عربده مي‌كشيدند.
وقتي سربازها در زدند خدمه خانه نخواستند كه در را بروي آنها بگشايند زيرا فكر كردند كه سربازان مزبور قادر بتاديه فلز براي تفريح با زنها نيستند. ليكن سربازها باجبار وارد خانه گرديدند و آنهائيكه در خانه مشغول تفريح بودند گريختند و طولي نكشيد كه من ديدم يكي از سربازها نفرنفرنفر را در يك پارچه سياه پيچيده بطرف تخت‌روان من مي‌آورد.
و قتي من آن زن را با پارچه سياه ديدم تصور كردم كه وي مرده و سربازان لاشه او را نزد من مي‌آورند ولي بعد از اينكه زن را در تخت روان كنار من گذاشتند و من او را معاينه كردم ديدم زنده است ولي بي‌هوش شده و مثل گذشته زيبا ميباشد و سر تراشيده‌اش ميدرخشد.
بهريك از سربازها قدري سيم دادم و آنها را مرخص كردم و قصدم اين بود كه سربازها ندانند كه من كجا ميروم.
آنگاه بغلاماني كه حامل تخت‌روان بودند گفتم كه مرا بخانه‌ام كه در خياباني نزديك معبد خداي سابق آمون است برسانيد. و خانه من آنجا نبود ولي ميخواستم كه آدرس عوضي بغلامان بدهم و بعد آنها را مرخص كنم.
در خياباني نزديك معبد سابق آمون تخت‌روان را متوقف كردم و به غلامان گفتم آنرا بر زمين بگذارند.
خود از تخت‌روان خارج شدم و نفرنفرنفر را كه در پارچه‌اي سياه پيچيده شده بود از تخت روان خارج كردم و مزد غلامان را دادم و آنها را مرخص نمودم.
پس از اين كه رفتند نفرنفرنفر را كه هنوز بيهوش بود بلند كردم و بطرف خانه اموات براه افتادم.
بعد از اينكه بآنجا رسيدم در زدم و چند نفر از كاركنان خانه مرگ آمدند و در را گشودند و تا مشاهده كردند كه من بظاهر مرده‌اي آورده‌ام شروع به ناسزاگوئي نمودند و گفتند مگر اينروزها كار ما رواج ندارد كه تو هم براي ما مرده مي‌آوري؟ گفتم اين مرده كه من براي شما آورده‌ام با اموات ديگر فرق دارد... بيائيد و نگاه كنيد.
كاركنان موميائي كردن اموات مشعل آوردند و وقتي نظر به نفرنفرنفر انداختند طوري مشعوف شدند كه خنديدند و من بعد از سالها كه خنده كاركنان خانه مرگ را نشنيده بودم از صداي خنده آنها لرزيدم.
يكي از آنها به نفرنفرنفر نزديك گرديد و دست را روي سينه او نهاد و گفت پناه بر آمون... اين زن هنوز گرم است.
گفتم اگر ميخواهيد آسوده بكار خود ادامه بدهيد و كسي متعرض شما نشود نام آمون را نبريد براي اينكه خداي آمون وجود ندارد و بجاي او از امروز آتون در مصر خدائي ميكند. و اما اينزن بطوري كه حس ميكنيد گرم است و من او را بشما واميگذارم كه از وي بخوبي مواظبت نمائيد و طوري بدنش را موميائي كنيد كه هرگز فاسد نشود و طوق زرين و جواهر او براي اجرت شما كافي است. وقتي خدمه خانه مرگ دانستند كه آن زن زنده است فهميدند من چه ميگويم و يكي از آنها گفت اگر من بدانم كه تو اي مرد ناشناس پيرو خداي جديد مصر هستي من خداي جديد را ستايش خواهم كرد زيرا از روزي كه خود را شناخته‌ام در اين جا بسر ميبرم و پيوسته با زنهائي كه از زمستان سردتر هستند هم‌آغوش شده‌ام و هرگز اتفاق نيفتاده كه يكزن زنده را در آغوش بگيرم و اينك ببركت وجود تو من و ديگران مي‌توانيم با يكزن زنده تفريح كنيم و اطمينان داشته باش كه تا مدت هفتاد بار هفتاد روز او را در اين جا نگاه خواهيم داشت و اگر روزي كسي از ما باز خواست كند چرا يكزن زنده را در اين جا نگاه داشته‌ايد خواهيم گفت كه ما او را مرده تحويل گرفتيم ولي وي بعد از اينكه وارد آب نمك گرديد بجان آمد.
من ميدانستم كه كاركنان خانه اموات كه در تمام عمر از تفريح با زن محروم هستند و بواسطه بوئي كريه كه از بدن آنها استشمام مي‌شود آنها را بخانه‌هاي عمومي طبس راه نمي‌دهند، محال است كه بگذارند نفرنفرنفر از آنجا خارج شود.
باين ترتيب من انتقام پدر و مادر خود را از نفرنفرنفر گرفتم و اكنون ميگويم با اينكه انتقام لذت دارد و شرابي است كه انسان را مست ميكند ولي مستي آن زود از بين ميرود و نميدانم چرا بعد از اينكه انتقام گرفته شد پشيماني بوجود ميآيد و منتقم بخود ميگويد ايكاش انتقام نگرفته بودم.
در آنموقع كه من نفرنفرنفر را به كاركنان خانه مرگ تسليم كردم براي اينكه خود را تسلي بدهم بخويش ميگفتم كه من اينكار را براي نجات جوانان در آينده ميكنم زيرا تا روزي كه اينزن زيبا و آزاد است جواناني ساده و محجوب چون مرا هنگاميكه جوان بودم بدبخت خواهد كرد.
بعد از اينكه بميكده دم تمساح مراجعت كردم مريت بطرف من آمد و دستم را گرفت و نشانيد و گفت سينوهه براي چه غمگين هستي؟
گفتم براي اينكه زنها همه وقت سبب بدبختي ما ميشوند. وقتي ما را عاشق خود ميكنند گرفتار مغاك سيه‌روزي مينمايند و هنگاميكه ما از آنها انتقام ميكشيم باز خود را بدبخت ميبينيم.
مريت گفت اين طرز فكر تو ناشي از اين استكه هنوز كسي را نيافته‌اي كه بخواهد تو را نيك بخت كند.
گفتم من از خدايان مصر و از خدايان تمام مللي كه بكشورهاي آنان سفر كرده‌ام درخواست مي‌نمايم كه مرا از خطر كسانيكه قصد دارند سعادتمند كنند مصون بدارد زيرا فرعون هم ميخواست ملت مصر را سعادتمند كند و اكنون لاشه‌هاي مقتولين فضاي طبس را متعفن كرده است.
در اين موقع مريت يك پيمانه دم تمساح بدست من داد و گفت بنوش... تا اينكه اندوه از خاطرات برود.
من دم تمساح را نوشيدم و همينكه از گلويم پائين رفت حس كردم كه فكرم عوض شد و ديگر به نفرنفرنفر نميانديشيدم بلكه در فكر مريت بودم.
باو گفتم مريت من امشب بتو خيلي احتياج دارم زيرا انتقامي كه من امشب از آنزن گرفتم حساب مرا با زنها تصفيه كرد.
مريت گفت سينوهه اگر ميخواهي بداني زني تو را دوست ميدارد يا نه او را بوسيله زر و سيم يا هدايائي كه بايد در آينده باو بدهي آزمايش كن. ممكن است زني امروز از تو زر و سيم نگيرد ولي با تو تفريح ميكند تا اينكه در آينده هداياي بزرگتر از تو دريافت نمايد يا اينكه مثل نفرنفرنفر تو را وادارد كه همه چيز خود را باو بدهي.
يگانه وسيله آزمايش محبت يكزن نسبت بيكمرد اين است كه او نه امروز از تو زر و سيم براي تفريح بگيرد و نه انتظار داشته باشد كه در آينده چيزي از تو دريافت كند آيا تو در زندگي باين زن برخورد كرده‌اي و وي حاضر شد كه با تو تفريح كند. گفتم آري... من در زندگي با يكزن آشنا شدم كه از من زر و سيم نپذيرفت ليكن حاضر نشد با من تفريح كند.
مريت گفت پس آنزن تو را دوست نميداشت گفتم او خداي خود را دوست ميداشت و ميگفت كه بايد دوشيزگي خويش را بخدا تقديم نمايد.
مريت در آنشب مرا بيكي از اطاقهاي خصوصي دكه برد و آنگاه حصير خود را گسترد تا اينكه من بتوانم روي آن بخوابم.
چرا مردها وقتي زني را دوست ميدارند خود را فراموش ميكنند و عوض ميشوند و بياد نمي‌آورند كه در گذشته عهد كرده بودند كه با هيچ زن تفريح ننمايند.
آيا كسي هست كه بتواند بگويد وقتي يكزن زيبا را ديد و مشاهده نمود كه آن زن وي را دوست ميدارد بعهد خود در گذشته راجع بزنها كرده بود وفادار ميماند.
من تصور ميكنم همانطور كه روغن آتش ضعيف را تند مينايد يكزن زيبا هم آتش مرد را طوري تند ميكند كه وي در آن حرارت تمام عهودي را كه در گذشته راجع بزنها كرده بود ميسوزاند.
من ميانديشيدم كه اگر روزي فرعون بمن بگويد سينوهه تو علوم خود را بمن بده و مردي نادان باش و من در عوض تاج سلطنت خود را بتو ميدهم من اين معامله را نمي‌پذيرفتم زيرا ميدانستم زندگي كردن با ناداني ولي ا نسان فرعون باشد بدون ارزش است. ولي اگر مريت بمن ميگفت سينوهه تو علوم خود را بمن بده و پس از اين مردي نادان باش و در عوض همه شب با تو خواهم بود من اين معامله را ميپذيرفتم زيرا ميدانستم كه بزرگترين سعادت‌ها بسر بردن با زني است كه مرد او را و وي مرد را دوست داشته باشد. در آنشب فكر ميكردم كه بي‌جهت از درياها سفر كرده‌ام و بدون فايده بسوريه و بابل و هاتي و كرت رفتم كه در آن كشورها سعادت بدست بياورم و سعادتي كه من در جستجوي آن بودم نه در دريا وجود داشت و نه در بابل و هاتي و جاهاي ديگر. بلكه اين سعادت بسربردن با يكزن بود كه در شهر خود من طبس ميزيست. ولي اين را هم بايد گفت كه انسان بايد از درياها سفر كند و كشورهاي ديگر را ببيند تا اينكه بفهمد سعادتي كه وي طلب ميكند در جاهاي ديگر وجود ندارد بلكه در وطن خود او يافت مي‌شود. تا انسان بر اثر راه‌پيمائي همانطور كه من در بابل هنگام فرار پياده رفتم خسته نشود قدر نشستن و استراحت را نميداند و كسب سعادت از زني كه مرد را دوست ميدارد محتاج اين است كه قبل از آن انسان محروميت را تحمل كرده باشد. روز بعد وقتي من از خواب بيدار شدم مريت بمن تبسم ميكرد. و بمن گفت سينوهه اگر من تو را براي زر و سيم دوست ميداشتم و محتاج فلز تو بودم ميگفتم مرا از اين جا بخانه خود ببر تا اينكه بتوانم در آنجا آسوده زندگي كنم. ليكن من احتياجي به فلز تو ندارم و تو را براي زر و سيم نميخواهم و بهمين جهت در اينجا ميمانم. گفتم مريت اگر تو مرا دوست ميداري براي چه بخانه من نمي‌آئي كه پيوسته در آنجا منزل كني؟ زن گفت من بدو دليل بخانه تو نمي‌آيم. يكي اينكه رواج اين جا بسته بمن است زيرا فقط من مي‌توانم نوشابه دم تمساح را تهيه كنم و راز تهيه اين آشاميدني را بروز نخواهم داد تا اينكه رقيب بازرگاني نداشته باشم لذا نميتوانم از اينجا بروم و در منزل تو سكونت كنم. ديگر آن كه تجربه شده كه زن و مردي كه يكديگر را بدون احتياجات مادي دوست ميدارند بهتر است كه دور از هم زندگي كنند تا اينكه هرگز آتش دوستي آنها خاموش نشود. من اگر در خانه تو زندگي كنم بعد از گذشتن يك فصل يا دو فصل مانند يكي از اشياء خانه تو خواهم شد و تو بعد از اينكه وارد خانه ميشوي ميل نخواهي داشت كه نظري بمن بيندازي ولي اگر دور از هم زندگي كنيم تو پيوسته مرا دوست خواهي داشت.