دوران پادشاهی ایشتوویگو
تا زمانی که «نبوکد نصر» زنده بود، ماد و بابل از توانایی یکسانی برخوردار بودند که آزمودن یک جنگ را سودمند نمی دانستند؛ اما پس از مرگ نبوکد نصر، اوضاع داخلی بابل به ایشتوویگو فرصت غیر منتظره ای داد. «اَمِل-مردوک» (562 - 560 ق.م) سیاست پدر را کنار نهاد، یوهاکین، پادشاه اسیر یهودیان را از بند رها ساخت و به پیروی از گروه کاهنان پرداخت. اما سرانجام ارتش سالاران وی را از تخت برداشته و «نِرگال-شار-اوسور» (داماد نبوکد نصر) را به جای او نشاندند. اما پس از چهار سال، وی نیز جای خود را به پسرش «لاباشی-مردوک» - که هنوز یک کودک بود - داد. «لاباشی-مردوک» تنها پس از 9 ماه، به دست ارتش سالاران به قتل رسید (556 ق.م) و اینان پس از وی، «نبونید» را بر تخت لرزان بابل نشاندند.
از دست رفتن عیلام و شوش بر دامنه این بحران سیاسی بیفزود. این دو سرزمین به احتمال به صورت بخشی از امپراتوری رو به گسترش ایشتوویگو درآمدند. اما پس آن، ایشتوویگو چندان گرفتار دشواری های خود بود که مجال آن را نمی یافت تا اندیشه تاخت و تاز به بابل را در سر بپروراند.
در پارسوماش، که اکنون برابر با انشان بود، «کمبوجیه یکم» به ظاهر زندگی آرام و بی دغدغه ای داشت. اگر چند وی بطور رسمی شاه بود، اما فرمانگذار مادها بود که او را پس از درگذشت «آریارمنه» بر تخت سرزمین پارسه نشانده بودند. ازدواج او با «ماندانا» دختر ایشتوویگو، پایگاه اجتماعی وی را که به چشم مادها بلند نبود، بسیار بالا برد.
هرودوت می گوید که «آستیاگ» (ایشتوویگو)، نسبت به مادی ها بیرحم بود، ولی بیدرنگ در همانجا موضوع روشن می شود که منظور وی بزرگان ماد و بازماندگان شاهکان و دهیوپتی ها بوده است.
در آن دوران، یک حکومت نیرومند و واحد شاهی در ماد، تنها به شرط مبارزه با بزرگان و تکیه بر توده آزادگان، اعم از برده دار و غیر برده دار می توانست وجود داشته باشد. ایشتوویگو در سیاست خود از آموزه های دین مغان استفاده می کرد و آموزه های مزبور به حدس ما، در آن دوران هنوز با دستورات ابتدایی که با نام «زراتوشترا» (زرتشت) مربوط بوده تفاوت فاحش نداشته و بسیار مورد توجه عوده مردم بوده است.
«کتسیاس» (برخلاف هرودوت) به صراحت از رابطه ایشتوویگو با مغان سخن نمی گورد ولی مطلبی جالب را یادآوری می کند که تأیید کننده آن می باشد. به گفته کتسیاس، شخصی به نام «سپیتامه» شوهر «آمی-دیتا» دختر «ایشتوویگو»، برای جانشینی وی در نظر گرفته شده بود. و می دانیم که سپیتامه نام خاندانی زرتشت است!
به نظر بسیار محتمل می رسد که ایشتوویگو با خاندان زرتشت که مغان در آن دوره به دور وی گرد آمده بودند، خویشی به هم زده بود و مغان در آن روزگار دشمنان آشتی ناپذیر اعیان و کاهنان و مذاهب محلی بودند.
انتخاب سپیتامه به ولیعهدی، شدت مبارزه برده داران عادی و افراد جماعت ها را که هواخواه ایشتوویگو بودند از یک سو، و بزرگان و اعیان کلان مخالف را (که هارپاگه در ماد و کوروش در پارس در رأس ایشان قرار داشتند) از سوی دیگر به حد اعلا رسانید. اینکه در مدت پادشاهی ایشتوویگو جنگ بزرگی در نگرفت و جایی فتح نشد و در نتیجه بزرگان و خدمتکاران لشکری، غنیمت و درآمدی از این راه به دست نیاوردند، به یقین باعث تشدید سردی روابط شاه با این گروه برده داران گشت.
به هر تقدیر، در موارد متشابه در کشور آشور، وضع چنین بود و پادشاهی ماد، از بسیاری جهات وارث سازمان اجتماعی آشور بود.
خبر مربوط به بیرحمی ایشتوویگو نسبت به هارپاگه شبیه داستانی است که هرودوت درباره کین خواهی سکاها از هوخشتره نقل می کند و مانند دیگر بخش های آن داستان، که گویا به ایشتوویگو در خواب الهام شد و فرمود تا پسر و دخترش ماندانا را بکشند و طفل را پیش ددان افکنند، برده ای چوپان به وضعی معجزه آسا نجاتش داد و سرانجام کودک، مقام شاهزادگی خویش را بازیافت ...، اینها همه افسانه های اساطیری است. این گونه داستان ها را غالبا درباره فاتحان مشهور اساطیری یا تاریخی و پایه گذاران پادشاهی های بزرگ نقل می کنند. (برای اطلاعات بیشتر در مورد داستان تولد کوروش و بیرحمی ایشتوویگو نسبت به هارپاگ اینجا را کلیک کنید)
هرودوت خود می گوید که ایشتوویگو، هارپاگه را در زمان شورش کوروش، به فرماندهی لشکریان ماد گمارد و این بدان سبب بود که از نظر شاه، هیچ گونه رفتار بیرحمانه ای نسبت به هارپاگه نشده بود و شغل و مقام هارپاگه که بزرگترین نماینده اعیان ماد و خویش پادشاه بوده، ایجاب می کرده که شغل مزبور را شاغل گردد. همچنین هیچ جای تعجب نیست که هارپاگه (رهبر توطئه بزرگان ماد)، کوروش پارسی (فرزند کمبوجیه یکم پادشاه پارسوماش) را بعنوان مدعی تاج و تخت ماد علم کرده باشد زیرا کوروش که فرزند ماندانا دوّمین دختر ایشتوویگو و نواده تنی او بود، کمتر از «سپیتامه» - که به سبب عقاید سیاسی اش در نظر بزرگان نامطلوب بود - استحقاق اشغال سریر شاهنشاهی را نداشت.
به گفته کتسیاس، «کوروش» در زمانی که از سوی ایشتوویگو به سفارت نزد پیشوای کادوسیان رفت، به شخصی به نام «اُیبار» که پیش از آن برده مردی مادی بود برخورد کرد. صاحب «اُیبار» وی را به خاطر خطایی، سخت زده بود و «اُیبار» کوروش را برانگیخت که توطئه ای بچیند و قدرت را از دست مادیها بیرون آورد و به پارسیان بسپارد.
سیمای افسانه ای «اُیبار» که مجعولات فراوان به او نسبت داده اند، ظاهرا در تاریخ نسخه اصلی دارد. به ظاهر، او همان «اوگبار» است که در «تاریخ نبونید» از نامش یاد شده است و سردار کوروش بوده و به امر او بابل را در سال 538 ق.م اشغال کرد و اندکی پس از آن درگذشت.
به طور مسلم افسانه ای که «اُیبار» را برده فراری معرفی می کند با واقعیت مطابقت ندارد و این از ویژگی های تمایل مادی و ضد پارسی کتسیاس است.